مجلهی خبری «صبح من»: انتخاب بورانشاه چندان کارامل را شگفتزده نکرد. انتظار این موضوع را نداشت اما میتوانست دلایل پدرش را حدس بزند. کارامل فکر کرد: «نقرهای تازگیها خیلی خودش رو کنار میکشه. براش خوبه معلم باشه.»
میویی به شدت طعنهوار، رشتهی افکار کارامل را پاره کرد: «آخرش بورانشاه همهی ما رو میندازه بیرون و پسر عزیزش رو همه کاره میکنه. مشخصه که همهش پارتیبازیه. اصلا هم به خاطر… »
همهی سرها به طرف پشمک چرخیدند که داشت سخنرانی میکرد. صدایی مطمئن حرفش را قطع کرد: «پشمک عزیز، بهتره سکوت اختیار کنی. مطمئنا بورانشاه دلایل خودش رو داشته. بدون که نظرات تو، برای کسی ارزش نداره.»
این بار گربهها به طرف دودهپوستین چرخیدند که داشت پنجهاش را میلیسید. دودهپوستین ناگهان متوجه نگاههای خیره شد و زبانش در هوا متوقف شد. میو کرد: «این جوری نگام نکنید. من حرف نزدم. کار اون بود.»
سایهای از پشت سر دودهپوستین بیرون آمد. سایه کسی نبود جز… پرنس! پشمک پوزخند زد: «ببین کی داره از کی دفاع میکنه!»
پرنس با خونسردی میو کرد: «هرچی دلت میخواد مزه بپرون من خودم رو پیدا کردم و فهمیدم که اینجا چی کارهم. پس لطفا ساکت شو.»
نقرهای با تعجب به پرنس نگاه کرد. پرنس خندید: «نگران نشو. کلک تو کارم نیست. فقط یه کم زود جوش میآرم. همین.»
پشمک با قیافهای عبوس نشست و خصمانه به پرنس خیره شد.
صدای آرام مشکی که در تاریکی لانه، چیزی جز درخشش چشمان سبز و گاه، دندانهای سفیدش دیده نمیشد به گوش کارامل رسید: پرنس درست میگه. بورانشاه گربهای نیست که اهل این کارها باشه.»
راهراه هم میو کرد: «تا زمانی که حرف درستی برای گفتن پیدا نکردی، دهنت رو بسته نگه دار لطفا.»
نفس پشمک بند آمد. از خشم و عصبانیت میلرزید. برق خشم در چشمانش خودنمای میکرد. وقتی غروب، پنجه درمیانی کرد هم اوضاع بدتر شد: «هر گربهای نظر خودش رو داره. بهتره به نظر هم احترام… بذاریم و … »
پشمک ایستاد و غروب ناخودآگاه حرفش را قطع کرد. پشمک با نفرت تمام، چهرههای مضطرب درون لانه را از نظر گذراند و فریاد زد: «از تک تک شماها متنفرم! اینجا جای من نیست! من میرم جایی که من رو بخوان و به من احترام بذارن! خداحافظ برای همیشه!» و از لانه بیرون رفت و در تاریکی شب، ناپدید شد.
چند لحظهی طولانی سکوت بر لانهی جنگجویان حاکم شد تا اینکه بلوطی با تردید پرسید: «خب… واقعا رفت؟»
کهربا میو کرد: «مثل اینکه همین طوره.»
دودهپوستین پرسید: «منظورش از اون حرفا چی بود؟ نکنه که … »
زنجبیل میان حرفش پرید: «یا فقط یه حرفی زده تا ما بترسیم و التماسش کنیم برگرده یا واقعا برای همیشه از شرش خلاص شدیم. اصلا مگر مهمه؟ … من که برام فرقی نداره. شب به خیر.»
گربهها با زمزمهای حرف جنگجوی نارنجی را تایید کرده و آهسته به خواب رفتند. تنها کارامل بود که خوابش نبرد و آهسته به بیرون از لانه خزید.
ادامه دارد…