تاریخ : سه شنبه, ۱ آبان , ۱۴۰۳ Tuesday, 22 October , 2024
5
رمان نوجوان؛

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای – بخش صدوبیستم

  • کد خبر : 33916
  • 05 دی 1402 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای – بخش صدوبیستم
هیچ انسانی از این نقطه‌ی دنیا آگاه نیست؛ جنگلی مرموز که حاکمانش، گربه‌هایی هستند که آزادی را به اسارت ترجیح داده‌اند. در سرگذشت این گربه‌ها، نبردهای خونین، شخصیت‌های مرموز و تمدن منظم و قانونمند چهار قبیله‌ی درون جنگل، با نقره‌ای و کارامل همراه شوید.

مجله‌ی خبری «صبح من»: پس از پایان سخنرانی بوران شاه، گشت صبحگاهی به راه افتاد و گروهی هم طبق دستور ببری برای شکار به بیرون رفتند. بقیه‌ی گربه‌ها هم یا چرت می‌زدند، یا گفت و میو می‌کردند و یا به وظایف خودشان می‌رسیدند.

نقره‌ای همان جا که بود، ماند و ذره‌ای تکان نخورد. در حقیقت، اصلاً حواسش نبود که جلسه به پایان رسیده است. افکارش مبهم و درهم بود و به شدت تلاش می‌کرد آنها را در صفی مرتب کند تا بتواند سر فرصت به همه‌ی آنها رسیدگی کند. با ساییده شدن چیزی به خزش، سریع سرش را برگردادند و خاکستری را دید که پشت سرش ایستاده است. پرسید: «چیزی شده؟ خیلی تو فکری؟ در ضمن، سر راه هم نشستی!»

نقره‌ای آه کشید: «نه چیزی نیست.»

خاکستری کنار نقره‌ای نشست. سرش را کج و چشمانش را تنگ کرد: «مطمئنی؟ من که این طور فکر نمی‌کنم.»

ـ گفتم که. چیزی نیست. فقط افکارم یه خورده مبهم شد‌ه‌ن.

ـ خب به افکار واضحت فکر کن!

ـ خیلی ممنون از راهنمایی دقیق و کاملی که ارائه دادی!

ـ نه، جدی. بگو دیگه.

ـ بی‌خیال بابا. مهم نیست. خودم یه کاریش می‌کنم.

ـ باشه. هرجور راحتی. فقط از این حالت افسرده بیا بیرون. هر کی ببیندت، افسردگی لاعلاج می‌گیره.

همین که خاکستری بلند شد تا برود، نقره‌ای پرسید: «خاکستری؟»

خاکستری برگشت و نشست: «چی شد یهو؟!»

نقره‌ای زیر نگاه کنجکاو خاکستری معذب شده بود: «یه سوالی داشتم. به نظرت … به نظرت اشتباه کردم که شماها رو آوردم اینجا؟»

خاکستری چند ثانیه در سکوت فکر کرد. سپس ایستاد و با لبخندی خطاب به نقره‌ای گفت: «می‌دونی چیه؟ فقط گذر زمان معلوم می‌کنه، دوست من!»

بعد از اینکه خاکستری رفت، زمان برای نقره‌ای خیلی دیر می‌گذشت. با این حال، خورشید طبق برنامه‌ی هر روزه‌اش، در آسمان چرخید و چرخید تا اینکه ناپدید شد. با بالا آمدن آهسته‌ی ماه، هوا به سرعت سرد شد و سوز سرما در محوطه‌ی باز اردوگاه پیچید. هلال باریکی که به پایان رسیدن آهسته‌ی ماه را اعلام می‌کرد، گاهی از پشت ابرهای نازک خودنمایی می‌کرد و نور کم خود را روی زمین می‌پاشید.

همان طور که باد سرد پاییزی، خزهای رنگارنگ گربه‌ها را به هم می‌ریخت، گربه‌ها شماشان را خوردند و به لانه‌هایشان رفتند تا باقی شب را از گزند سرما در امان بمانند. لانه، به جز مواقعی که ماه از پشت ابر سرک می‌کشید، تاریک تاریک بود.

نقره‌ای، خزه‌های خشک رخت خوابش را له کرد تا کمی نرم شوند و روی آنها نشست، با دقت، نوک دم خاکستری‌اش را روی پنجه‌های سفیدش گذاشت. در میان همهمه‌ی هم‌لانه‌ای‌هایش که می‌خندیدند و گپ می‌زدند، صدای آهسته‌ی قدم‌هایی را از بیرون شنید و گوش‌هایش، ناخودآگاه سیخ ایستادند.

رهبر قبیله وارد لانه شد و رفته رفته، جنگجویان به یکدیگر سقلمه زدند و دوستانشان را از آمدن رهبرشان باخبر کردند. سکوتی بر لانه‌ی جنگجویان حاکم شد. خز بوران‌شاه کمی سیخ ایستاده بود و چشمان آبی‌اش به شدت خسته بودند. به نظر نقره‌ای، او این اواخر خیلی از خودش کار می‌کشید.

گربه‌ی جوان، تلاش بیخودی پدرش را برای سرِ حال نگه داشتن میویش حس می‌کرد. بوران‌شاه به جنگجویانش نگاه و میو کرد: «من تصمیم گرفتم که چه کسی معلم میونل باشه. خواهشاً راجع به تصمیمم بد فکر نکنید. این انتخاب با توجه به شایستگی معلم انجام شده.»

تنها، هوهوی باد بود که سکوت سنگین لانه را به هم می‌زد: «انتخاب من … نقره‌ایه.» به پسرش چشمکی زد، از لانه خارج شد و نقره‌ایِ شوکه شده را در زیر موجی از نگاه‌های خیره و متعجب جنگجویان، تنها گذاشت.

ادامه دارد… .

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=33916
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله‌ی خبری صبح من
  • 230 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.