تاریخ : سه شنبه, ۱ آبان , ۱۴۰۳ Tuesday, 22 October , 2024
3
رمان نوجوان؛

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای – بخش صدونوزدهم

  • کد خبر : 33771
  • 03 دی 1402 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای – بخش صدونوزدهم
در قسمت قبل خواندیم، نقره‌ای وقتی به آسمان شب نگاه کرد، صورت فلکی روزگار کودکی‌اش را دید. اما در آن صورت فلکی چیزی بود که نقره‌ای را به یاد قهرمان بودنش انداخت؛ چیزی به نام امید!

مجله‌ی خبری «صبح من»: «هِی! کارامل، پاشو.» همراه با گفتن این حرف، سقلمه‌ای نثار کارامل شد. کارامل با خواب‌آلودگی نالید: «بذار بخوابم.»

ـ دلم می‌خواست. اما بوران‌شاه فراخوان جلسه داده.

کارامل غرغرکنان بلند شد و با چشمان نیمه‌بازش به خالدار نگاه کرد: «دارم میام.»

وقتی که خالدار از لانه بیرون رفت، کارامل به برادرش نگاه و با پنجه‌اش برادرش را لمس کرد. نقره‌ای طوری درجا نشست که انگار اصلاً خواب نبوده است: «چی شده؟ ترسیدم.»

کارامل خمیازه‌ کشید: «هیچی. مثل اینکه جلسه داریم.» و تلوتلوخوران از لانه بیرون رفت.نقره‌ای که از دیدن خمیازه‌ی خواهرش، خمیازه‌اش گرفته بود، خمیازه کشید و بلند شد. نقره‌ای ناگهان وسط راه ایستاد و به پنجه‌هایش نگاه کرد. چشمان نقره‌ای گرد شدند.

نرسیده به پرتگاهی که نقره‌ای دیشب به آنجا رفته بود، محوطه‌ای گِلی قرار داشت که هر وقت گربه‌ای از آنجا رد می‌شد، پنجه‌هایش به طور قطع گِلی می‌شدند. نقره‌ای انتظار داشت پنجه‌هایش گِلی باشند؛ اما نبودند! چطور ممکن بود؟

سرش را تکان داد و افکار درهم و برهمش را از ذهن بیرون ریخت و از لانه بیرون رفت. وقتی که به صخره‌سنگ رسید، جلسه آغاز شده بود.

رهبر قبیله با شکوه هرچه تمام‌تر روی صخره‌سنگ ایستاده بود و به گربه‌هایش نگاه می‌کرد. خز سفیدش می‌درخشید و فقط گاهی که باد شاخ و برگ درختان را تکان می‌داد، سایه‌هایی خاکستری‌رنگ روی خزش می‌افتاد.

رهبر قبیله با صدایی رسا میو کرد: «گربه‌های قبیله‌ی آتش. امروز اینجا جمع شدیم تا به یه مسئله‌ای رسیدگی کنیم و اون هم درباره‌ی میونل هست که هنوز تکلیفش رو مشخص نکرده. میونل، همین الان بگو. می‌مونی یا می‌ری؟ الان چند روزه که اینجایی فقط خوردی و خوابیدی. بگو من بفهمم باید چی کار کنم.»

میونل با همان حالت بی‌خیال و متکبرانه‌ی همیشگی‌اش پاسخ داد: «باید بگوییم که بسیار در این باره اندیشیده‌ایم و به این نتیجه رسیده‌ایم که محض تفریح و تنوع هم که شده، دوست داریم در اینجا بمانیم و زندگی جدیدی را آغاز کنیم.»

بوران‌شاه طوری به میونل نگاه کرد که انگار می‌خواست با نگاهش درون چشمان سبز میونل نفوذ کند: «اگه دوست داری بمونی، باید سبک زندگی ما رو بپذیری و مطیع قوانین و راه و رسم قبیله باشی.»

میونل آب دهانش را قورت داد. برای اولین بار بود که نقره‌ای در چشمان میونل درخشش کم‌رنگی از ترس را می‌دید. بوران‌شاه همان طور جدی ادامه داد: «باید سبک حرف زدنت رو عوض کنی. تو در حال حاضر، پایین‌ترین مقام قبیله رو داری و فقط دستور می‌گیری. اینجا قصر نیست و کسی تحمل نداره این طوری مخاطب قرارش بدی.»

نقره‌ای نفسش را حبس کرد. اولین جملات بوران‌شاه به شدت هجومی بودند و گربه‌ی نازک‌نارنجی‌ای مثل میونل تحمل آن را نداشت. اما بوران‌شاه بی‌توجه به میونل حرفش را می‌زد: «تو هیچی از زندگی ما و قبیله‌ی ما و اخلاق و رفتار ما نمی‌دونی. بنابراین، من تو رو به مقام کارآموزی منسوب می‌کنم. تو باید به حرف معلمت گوش بدی. حتی اگر بهت بگه که تا اون سر دنیا بری و براش شکار کنی. اینجا شهربازی نیست بچه، که بیای دو سه ساعت خوش بگذرونی و بعد بری. اینجا طبیعت وحشیه. باید زندگی توی قصر رو برای همیشه دور بندازی. انگار از اول اینجا بودی. شیرفهم شد؟»

میونل ساکت مانده بود به پنجه‌هایش نگاه می‌کرد. رهبر قبیله پرسید: «می‌خوای بمونی یا نه؟»

میونل سرش را بلند کرد. خز سفید و طلایی‌اش زیرآفتاب بی‌رمق پاییزی می‌درخشید. با تحکمی که هیچ وقت از خودش نشان نداده بود، میو کرد: «بله.»

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=33771
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله‌ی خبری «صبح من»
  • 207 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.