تاریخ : سه شنبه, ۱ آبان , ۱۴۰۳ Tuesday, 22 October , 2024
3
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای ـ بخش صد و پانزدهم

  • کد خبر : 32818
  • 19 آذر 1402 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای ـ بخش صد و پانزدهم
در قسمت قبل خواندیم، کارامل و خاکستری در میان تبریک‌های گربه‌ها، بازگشتند. دیدن این صحنه، غمی را بر دل نقره‌ای سرازیر کرد. او به کناری رفت و پس از فکر کردن و غصه خوردن، به خواب رفت... نقره‌ای این بار هم خواب عجیبی دید...

مجله‌ی خبری «صبح من»: به محض اینکه نقره‌ای خوابش برد، احساس کرد از جایی بلند، سقوط می‌کند. چشمانش را باز کرد و جنگل را دید که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. با خودش فکر کرد: «وای! نه!» و محکم به زمین خورد.

خودش را تکاند. در کمال تعجب، بدنش درد نمی‌کرد. نگاهی به دور و برش انداخت و از خودش پرسید: «اینجا کجاست؟»

تابلویی قدیمی جواب سوالش را داد: «جنگل وهم‌آلود». درختان بلندی اطراف نقره‌ای را گرفته بودند. رنگ برگ‌هایشان، سبزآبی تیره بود. صدای فریاد کلاغ‌ها به گوش می‌رسید. فکر کرد: «چه جای عجیبی!»

از روی کنجکاوی، جلوتر رفت. برجی قدیمی را از دور دید. کمی بعد، قصری قدیمی در پشت برج، پدیدار شد. شیروانی برج و قلعه، قرمز رنگ و رو رفته‌ای بود. آجرهای قلعه هم خاکستری تیره بودند. در بزرگی ورودی قصر را مشخص می‌کرد. ارتفاع در، به اندازه‌ی قد یک انسان بود.

نقره‌ای با پنجه‌اش، در را هل داد. در چوبی، قژقژ ترسناکی کرد و یک لنگه‌اش باز شد. نقره‌ای به داخل سرک کشید و گفت: «کسی اونجا نیست؟»

چند خفاش با چشمان قرمز از داخل قصر به بیرون پریدند. نقره‌ای خودش را روی زمین انداخت و صبر کرد تا خفاش‌ها رد شوند. سپس ایستاد و پنجه‌اش را روی فرش ابریشمی پوسیده‌ی سرسرا گذاشت.

داخل قصر قدیمی، خیلی تاریک بود. نقره‌ای دوباره صدا زد: «آهای! کسی اینجا نیست؟» با صدای تق از جا پرید. برگشت و در را دید که بسته شده است.

شانه بالا انداخت و به ناچار، جلو رفت. سرسرا را پیمود تا اینکه به در بزرگ دیگری رسید. در را هل داد و وارد شد. حیرت‌زده گفت: «وای!»

چشمه‌ی بزرگی در میان اتاقی بزرگ بود. دور و بر چشمه، روی زمین سنگی، بسته‌هایی از کرم‌های شب‌تاب بودند که نور دل‌انگیزی به آن مکان می‌دادند. انعکاس نور بر روی آب، روی دیوارها می‌رقصید.

در وسط چشمه، تخته سنگی بود که کمی از سطح آب، بالاتر آمده بود. روی تخته سنگ، سایه‌ای شنل‌پوش نشسته بود. سایه، به شکل گربه بود. البته گربه‌ای که کلاه شنل هم روی سرش انداخته باشد.

سایه گفت: «خوش اومدی!»

طنین صدایش در اتاق سنگی و میان شرشر آب پیچید.

نقره‌ای محتاطانه پرسید: «اِم … ببخشید… شما؟» صدای خودش هم در اتاق طنین انداخت.

گربه‌ی شنل‌پوش میو کرد: «نقره‌ای، مگر آرزو نکردی؟ من آرزوی تو هستم!»

نفس نقره‌ای بند آمد: «چی؟ مگه می‌شه؟»

گربه جواب داد: «آره. می‌شه. یکی از قدرت‌های تو اینه که اگر آرزویی از صمیم قلب داشته باشی، برآورده می‌شه. حرف بزن. من اینجام.»

نقره‌ای مکث کرد. هم به این گربه اعتماد داشت و هم نداشت. نمی‌دانست او کیست و ناگهان از کجا سر درآورده است.

گربه‌ی شنل‌پوش میو کرد: «به من اعتماد نداری، درسته؟»

ـ «تو هم جای من بودی، به همچین گربه‌ای اعتماد نمی‌کردی!»

ـ «ولی تو باید به من اعتماد کنی. چون خودت خواستی من باشم.»

ـ «منطقیه. با این حال هنوز… »

ـ «نقره‌ای، مطمئن باش ناامیدت نمی‌کنم.»

ـ «باشه. قبول.»

نقره‌ای نفس عمیقی کشید و شروع کرد: «خواهرم داره ازدواج می‌کنه.»

گربه گیج شد: «این که خوبه. چرا ناراحتی؟»

نقره‌ای بلند شد و تندتند قدم زود: «تو نمی‌فهمی. گیج شدم. براش خوشحالم. اما ناراحتم. یه جورایی دارم از دستش می‌دم. وقتی … وقتی اون … ». مکث کرد و ایستاد.

گربه گفت: «خوش‌بین باش. هنوزم کنار هم و توی یک قبیله هستید.»

نقره‌ای قدم زدن را از سر گرفت: «کنار هم هستیم. ولی اون دیگه برای من نیست. برای خاکستریه. دیگه نمی‌تونه پیشم باشه. زندگی خودش رو داره.»

گربه گفت: «هِی! به فکر بچه‌هایی باش که دور و بر تو هستن و دایی دایی می‌کنند.»

نقره‌ای زیر لب گفت: «برو بابا!»

گربه گفت: «تازه! روزی خودت هم در موقعیت اون خواهی بود.»

نقره‌ای میو کرد: «آره. ولی اون هرگز احساسی رو که من تجربه کردم، نداره. هیچ وقت نمی‌فهمه من چی کشیدم، می‌کشم و خواهم کشید.»

گربه‌ی شنل‌پوش میو کرد: «باهاش کنار میای. اولش سخته.»

نقره‌ای در همان جای اولش نشست. آرام‌تر شده بود. با تردید پرسید: «دوباره می‌تونم بیام پیشت؟»

گربه جواب داد: «آره. فقط کافیه قبل از خواب، به من فکر کنی.»

نقره‌ای پرسید: «راستی چی صدات کنم؟»

گربه مکث کرد و میو کرد: «شنل‌پوش.»

چند ثانیه بعد، نقره‌ای از خواب پرید و کارامل را دید. کمی عقب رفت و میو کرد: «زهره ترک شدم. چرا این جوری می‌کنی؟»

کارامل پرسید: «راجع به من خواب می‌دیدی؟»

نقره‌ای جا خورد. یعنی تمام مکالمه‌اش با شنل‌پوش را با صدای بلند در خواب میو کرده بود؟

با احتیاط پرسید: «چطور مگه؟»

کارامل لبخند زد: «آخه هر وقت راجع به من خواب می‌بینی، طرف رخت خواب من می‌خوابی!»

نقره‌ای اجازه داد آرامش بر وجودش مسلط شود: «اوه! عجب!»

کارامل کمی این پنجه آن پنجه کرد و نقره‌ای فهمید می‌خواهد چیزی بگوید. نشست و گفت: «بگو. می‌شنوم.»

کارامل خوشحال از اینکه لازم نیست مقدمه چینی کند، میو کرد: «راجع به من و … من و چیزه… می‌دونی دیگه … »

نقره‌ای میان حرف او پرید: «می‌دونم. خوشبخت باشی خواهری. مبارکه.»

کارامل گفت: «ممنون. ولی… ولی یه سوال داشتم.»

نقره‌ای خودش را آماده و میو کرد: «بپرس.»

کارامل با نفس عمیقی، سوالش را به طرف نقره‌ای شلیک کرد: «چرا … چرا پشمک این طور راجع به تو فکر می‌کنه؟»

کارامل نگاهی به دور و بر انداخت و ماجرا را برایش میو کرد. پس از پایان داستان کارامل، نقره‌ای آه کشید: « تو نمی‌تونی همیشه نظر همه رو درباره‌ی خودت مثبت نگه داری. پشمک هم یه تخته‌ش کمه. جدی نگیرش.»

لبخندی به خواهر مرددش زد و به او اطمینان داد. کارامل با تردید، لبخندی کمرنگ به او نشان داد.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=32818
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 285 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.