تاریخ : سه شنبه, ۱ آبان , ۱۴۰۳ Tuesday, 22 October , 2024
3
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای ـ بخش صد و نهم

  • کد خبر : 31705
  • 05 آذر 1402 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای ـ بخش صد و نهم
در قسمت قبل خواندیم، خاکستری سرانجام توانست حرف دلش را به کارامل بزند اما در این میان، نقره‌ای نگران خواهرش بود و ....

مجله‌ی خبری «صبح من»: وقتی کارامل از خواب بیدار شد، از لانه بیرون رفت. نقره‌ای که تقریبا هوشیار بود، از خواب پرید. کمی صبر کرد تا کارامل و خاکستری از اردوگاه بیرون بروند و بعد از لانه بیرون رفت.

داشت از اردوگاه بیرون می‌رفت که پدرش او را صدا زد: «داری کجا می‌ری؟»

نقره‌ای برگشت و به او نگاه کرد. مغزش قفل کرده بود: «اوم… هیچ جا!»

بوران‌شاه با دمش اشاره کرد و گفت: «بیا اینجا ببینم.»

نقره‌ای کمی دودل بود اما کنار پدرش رفت و نشست. بوران‌شاه آهسته پرسید: «دنبال خواهرت که نمی‌خواستی بری؟ هان؟»

نقره‌ای جا خورد. خواست چیز دیگری بگوید، اما فکر کرد، صداقت، بهترین چیز است. میو کرد: «چرا.»

بوران‌شاه میو کرد: «صبح زود، خاکستری اومد پیشم و هر چیزی که می‌خواست به کارامل بگه، به من گفت. از من اجازه گرفت که می‌تونه اون حر‌ف‌ها رو بزنه یا نه. من هم بهش اجازه دادم. چیزی راجع به تو نگفت اما حدس زدم که ممکنه بری دنبالشون. به خودم گفتم نباید بذارم تو بری.»

نقره‌ای نمی‌دانست چه بگوید: «آخه… اما … کارامل… اون… »

رهبر قبیله، پنجه‌اش را بالا برد و فرمان سکوت داد. به پسرش نگاه کرد و گفت: «می‌دونم نگرانشی. اما خواهرت دیگه بچه نیست. بزرگ شده. خودش بهتر می‌دونه که چی می‌خواد. من و تو فقط می‌تونیم یه کم کمکش کنیم. تصمیم نهایی با خودشه. خاکستری پسر خوب و صادقیه و … »

با دیدن نقره‌ای که آه کشید و سرش را پایین انداخت، لحنش را عوض کرد و با مهربانی گفت: «پسرم. ناراحت نباش. کارامل از پس خودش برمیاد. من پدر شما دو تا هستم و صلاحتون رو می‌خوام.»

نقره‌ای با لبخند کم‌رنگی به او نگاه کرد. بوران‌شاه سر پسرش را لیس مهربانی زد و به نقره‌ای گفت: «یه وقت به سرت نزنه بری ها.»

نقره‌ای شانه بالا انداخت. احتمالا پدرش هم ذهن‌خوانی بلد بود. نوک دُمش بدون اینکه بخواهد، روی زمین ضرب گرفته بود.

بوران‌شاه رعد را صدا کرد و در گوشش پچ‌پچ کرد: «سخت‌ترین و پرکارترین کار اردوگاه رو بهش بده و مطمئن شو که تا برگشتن خواهرش، جلوی چشمت می‌مونه. اگر خواستی بفرستی‌ش بیرون، خودت هم باهاش برو.»

رعد سر تکان داد و متفکرانه به نقره‌ای نگاه کرد. آهسته به بوران‌شاه گفت: «اون قدر کار سختی نداریم. چی کار کنم؟»

بوران‌شاه پاسخ داد: «پس با خودت ببرش شکار.»

رعد میو کرد: «آخه خودم یه خورده دیگه باید برم گشت ظهر.»

رهبر قبیله با کلافگی سرش را تکان داد و فکر کرد. گفت: «پس با دو تا جنگجو که به اونها اعتماد داری، بفرستش شکار.»

رعد سرش را تکان داد و لبخندی عذرخواهانه به نقره‌ای زد. به لانه‌ی جنگجویان رفت و کمی بعد، با راه‌راه و غروب برگشت. چند لحظه‌ی بعد، هر سه از اردوگاه بیرون رفتند.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=31705
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 253 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.