تاریخ : سه شنبه, ۱ آبان , ۱۴۰۳ Tuesday, 22 October , 2024
1
رمان نوجوان

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای ـ بخش صد و هشتم

  • کد خبر : 31449
  • 01 آذر 1402 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای ـ بخش صد و هشتم
در قسمت قبل خواندیم که خاکستری از نقره‌ای اجازه گرفت تا با کارامل برای گردش به بیرون برود. نقره‌ای به سختی قبول کرد. آیا خاکستری، شهامت گفتن حقیقت به کارامل را پیدا خواهد کرد؟

مجله‌ی خبری «صبح من»: کارامل تازه خوابش برده بود. خواب مادرش را می‌دید. مادرش او را در آغوش گرفت. کارامل، گرمای خَزِ مادرش را حس کرد و چشمانش را بست تا با تمام وجود، حسش کند. مادرش در گوش او، نجوای آرام‌بخشی کرد و گفت: «دخترم، خوب گوش کن. مطلب مهمی رو باید بهت بگم.»

کارامل چشمان سبزش را به مادرش دوخت و منتظر ماند. اما صدایی مزاحم، حواس کارامل را پرت کرد: «کارامل؟ بیداری؟»

با ناراحتی چشمانش را باز کرد و نقره‌ای را دید. میوی دلخوری کرد: «چرا بیدارم کردی؟ تازه به جای حساس خوابم رسیدم.»

نقره‌ای به خاکستری اشاره کرد و گفت: «تقصیر این شد. می‌خواست ازت بپرسم که می‌تونی فردا باهاش بری بیرون؟»

کارامل خمیازه کشید و به خاکستری که با خجالت به پنجه‌هایش خیره بود، نگاهی کرد و گفت: «باشه. حالا بذارید بخوابم. شب به خیر.» و چشمانش را بست.

نقره‌ای و خاکستری آهسته از لانه بیرون رفتند. خاکستری نگاهی به نقره‌ای انداخت و پرسید: «می‌خوای فردا تعقیبمون کنی؟»

نقره‌ای جا خورد. خواندن افکارش این قدر آسان بود؟ به جای دیگری نگاه کرد و چیزی نگفت.

خاکستری به او گفت: «اگر می‌خوای تعقیب کنی، بکن. ولی موش دیدی، ندیدی.»

نقره‌ای سرش را برگرداند اما خاکستری در لانه‌ی جنگجویان ناپدید شده بود.

نقره‌ای آهی کشید و به ستاره‌ها خیره شد.

روز بعد، روز زیبایی بود. خورشید در آسمان می‌درخشید و پرنده‌ها آواز می‌خواندند. نسیم خنکی می‌وزید و برگ‌ها را به خش‌خش می‌انداخت.

کارامل از لانه بیرون پرید. سرحال بود. خوب خوابیده بود و احساس خوبی داشت. وسط محوطه ایستاد و از درخشش آفتاب بر روی خَزَش، لذت برد.

اردوگاه کمی به جنب و جوش افتاده بود. کهربا کنار ورودی لانه‌ی کارآموزان ایستاده بود و قهوه را صدا می‎‌کرد. طلوع هم از خلوت خود بیرون آمده و از وزش نسیم، لذت می‌برد. بوران‌شاه از لانه بیرون آمده و کش‌وقوسی طولانی می‌رفت.

کارامل کنار پدرش رفت و به او «صبح بخیر» گفت. بوران‌شاه با لیسی پدرانه، از دخترش استقبال و میو کرد: «سرحال به نظر می‌رسی.»

کارامل گفت: «دیشب خوب خوابیدم. شما چطور بابـ … یعنی بوران‌شاه؟»

بوران‌شاه پنجه‌ای به سر دخترش کشید: «بهتون گفتم وقتی با هم تنهاییم، من رو بابا صدا کنید. در غیر این صورت، من بوران‌شاهم.»

کارامل اشاره کرد: «آخه الان تنها نیستیم.»

بوران‌شاه سرش را برگرداند و با رعد که منتظر نشسته بود، روبرو شد. آهسته به کارامل گفت: «تو برو سر کارت. خوشحال شدم دیدمت.»

کارامل بلند شد و چشمکی به رهبر زد. کاری برای انجام دادن نداشت. دور اردوگاه چرخی زد و ناگهان با خاکستری مواجه شد. خاکستری پرسید: «بریم؟» کارامل ایستاد: «اوه.» کاملا ماجرا را فراموش کرده بود. «اِم… خب … باشه… بریم … » و نفس عمیقی کشید.

خاکستری او را به بیرون از اردوگاه هدایت کرد و گفت: «از رعد یه ساعت مرخصی گرفتم برای هر دو مون.»

کارامل سعی کرد به لبخند کهربا هنگامی که از کنارش می‌گذشتند، توجه نکند. آهسته جواب داد: «آهان.» و سرش را پایین انداخت.

خاکستری ناگهان میو کرد: «احساس می‌کنم دیگه با من راحت نیستی، مثل قدیما.»

جوابی از کارامل شنیده نشد. پس از چند لحظه سکوت، خاکستری گفت: «خب، بذار من شروع کنم.»

مشخص بود که خاکستری از قبل، حرف‌هایش را تمرین کرده است: «اولین احساسی که از زندگی‌م به یاد میارم، تنهایی بود. یادم میاد خیلی بچه بودم. شاید تازه چشمام رو تونستم باز کنم. اون روز، داشتیم با مادر و خواهر و برادرام از یه خیابون رد می‌شدیم. خیابون، خلوت خلوت بود. مادرم پنجه توی خیابون گذاشت و چند قدم جلو رفت. بعدش … بعد … »

صدای خاکستری لرزید و خاموش شد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «به ما گفته بود دنبالش بریم. من نرفتم. ترسیده بودم. مادرم وسط راه وایساد و بهم لبخند زد تا تشویق بشم و دنبالش برم. یک دفعه از ناکجا یه ماشین با سرعت زیاد بهش ضربه زد. یادمه مادرم افتاد روی زمین و از اون به بعد، دیگه ندیدمش.»

صدایش را صاف کرد و گفت: «انگار اون ماشینه به بقیه علامت داده بود که دنبالش بیان. خواهر و برادرام، طعمه‌ی اونها شدند.»

کارامل میو کرد: «متأسفم.»

خاکستری لبخند تلخی زد: «بعضی وقتها ترس، ما رو نجات می‌ده، نه؟ … بعضی وقت‌ها، خودم رو باعث مرگ اونها می‌دونم. اما چه فایده؟ دیگه خیلی دیر شده.»

هر دو گربه لحظه‌ای مکث کردند تا از روی شاخه‌ای بپرند.

خاکستری حرفش را از سر گرفت: «خودم راهم رو تا یه خونه که نزدیکش زندگی می‌کردیم، پیدا کردم. اون قدر جلوی درش نشستم تا اینکه صاحبش من رو به داخل راه داد. با اینکه اون دختر جوون من رو خیلی دوست داشت اما من ته دلم، تنهاترین گربه‌ی دنیا بودم.

کارامل پرسید: «الان چی؟ الان که همه پیشتن. باز هم تنهایی؟»

خاکستری کمی فکر کرد و گفت: «از نظر من، تنهایی این نیست که کسی دور و برت نباشه. تنهایی یعنی کسی تو رو نفهمه و درکت نکنه. کسی ندونه درونت چه آشوبیه و سعی نکنه کمکت کنه با مشکلات و احساساتت کنار بیای. تنها کسی در تمام طول زندگی‌م باعث شده یادم بره که تنهام، تو بودی.»

وقتی خاکستری به کارامل نگاه کرد، کارامل خجالت کشید و گوش‌هایش داغ شدند. خاکستری چیزی نگفت و کارامل را به میان درختان کاج، هدایت کرد.

میان درختان، حفره‌ای پر از گل‌های سرخ رنگ بود. عطر گل‌ها هوا را پر کرده بود و صدای شرشر نهر آبی در آن نزدیکی، بر فضا حاکم بود.

خاکستری به کارامل تعارف کرد که گوشه‌ای بنشیند و خودش یک دُم آن طرف‌تر نشست. زیر لب گفت: «هر اتفاقی بیفته، زیر قسمم نمی‌زنم.»

صدای تاپ و توپ ضربان قلب کارامل آنقدر شدید بود که چیزی نشنید. فقط توانست دُمش را با دستپاچگی، روی پنجه‌هایش بگذارد.

خاکستری با نفس عمیقی، عطر بوته‌ی گل سرخ را درون ریه‌هایش کشید. چند بار این کار را تکرار کرد. انگار می‌خواست خودش را برای انجام کار خطرناکی آماده کند. نگاهش را بین کارامل و پنجه‌هایش می‌چرخاند. کارامل حس کرد چشمان او مرددند که به کجا خیره شوند.

قلب کارامل می‌دانست که در ذهن خاکستری چه می‌گذرد. کارامل احساس کرد خودش هم باید برای شنیدن آن آماده شود.

به صدای شرشر آب گوش داد و عطر بوته‌ها را درون وجودش کشید. کم کم ضربان قلبش آرام گرفت و صدایش کم شد. اجازه داد که آرامش، درون وجودش نفوذ کند. دزدکی به خاکستری خیره شد.

خاکستری خودش را متقاعد کرده بود که به پنجه‌های سفید کارامل خیره شود. صاف کردن صدایش، سکوت سنگین را از بین برد: «اِهِم … کارامل؟»

کارامل به او نگاه کرد و ناخواسته گفت: «هر چیزی که می‌خوای به من بگی رو توی چشمام نگاه کن و بگو.»

جنگجوی خاکستری نفس عمیق دیگری کشید و به چشمان زمردین کارامل خیره شد. کارامل میل به فرار را در وجود او حس می‌کرد.

خاکستری گفت: «شاید خیلی از گربه‌ها بهتر از من باشن. شاید تو گربه‌های دیگه‌ای رو بپسندی. شاید من لیاقت تو رو نداشته باشم. شاید اصلا تو از من متنفر باشی. ولی … ولی من… من تو رو … دوست دارم… . آخیش! بالاخره گفتم.» و شانه‌هایش از آسودگی وا رفتند.

اعتراف او برای کارامل، چندان سنگین نبود. فقط از شجاعت خاکستری متعجب شده بود. به او نگاه کرد.

خاکستری پرسید: «خب؟ هیچ نظری نداری؟»

کارامل تمام شهامتش را جمع کرد و زیر لب گفت: «من هم همین طور.»

خاکستری چنان خرُخُری سر داد که زمین زیر پایش لرزید. چشمانش از خوشحالی می‌درخشید و به کارامل که به او خیره شده بود، نگاه کرد. نگاه هر دوی آنها جور متفاوتی به هم دوخته شد.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=31449
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 260 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.