مجلهی خبری «صبح من»: طلوع را از خواب بیدار کردند و با چشمان بسته، به طرف لانهی مادرها هدایت کردند. وقتی به لانه رسیدند، چشمانش را باز کردند و به جلو، هدایتش کردند.
گربهها کناری ایستاده و منتظر واکنش طلوع ماندند. طلوع در لانه قدم زد و گفت: «وای! چقدر عوض شده! خیلی قشنگه! پنجهتون درد نکنه!»
راست میگفت. گرد و غبار از زمین جارو شده و رختخوابها مرتب چیده شده بودند. چند شاخه گل در لابلای شاخههای در هم تنیدهی دیوارهی لانه و سقف آن، خودنمایی میکردند. به راستی زیباترین لانهی اردوگاه، آنجا بود.
طلوع به چهار گربه که لبخند میزدند، نگاه کرد. با قدردانی سبیلهایش را برایشان تکان داد. به طرف یکی از رختخوابها رفت و با خوشحالی و آهسته، روی آن لم داد. میو کرد: «خیلی نرم و گرمه. خیلی زحمت کشیدید.»
صدایی از ورودی لانه، گربهها را از جا پرداند: «اجازه هست بیام تو؟»
مخمل گفت: «بفرمایید.» و همراه بقیه کنار دیوار لانه ایستاد.
بورانشاه به زور از ورودی داخل آمد و با دیدن لانه، نفسش بند آمد.
میو کرد: «بینظیره! دمتون گرم!» و نگاهی قدردان به شب، قهوه، مخمل و کارامل انداخت.
خطاب به طلوع ادامه داد: «امیدوارم اینجا راحت باشی و بهت خوش بگذره.»
طلوع با احترام سرش را خم کرد و بورانشاه به قهوه گفت: «بیا. باید معلم جدیدت رو معرفی کنم.»
قهوه با هیجان پرسید: «معلمم کیه؟»
بورانشاه با لبخندی مرموز و در حالی که بیرون میرفت، گفت: «این یه رازه!» قهوه به معلم سابقش نگاهی کرد و همراه بقیه، بیرون رفت.
طلوع به دنبال دیگران بیرون آمد و کنار کارامل نشست. کهربا در طرف دیگر جمعیت نشسته بود. خود را حسابی تمیز کرده بود و هیجانزده به نظر میرسید.
مشخص بود که چهرهی هیجانزدهی کهربا، قضیه را لو میداد. بنابراین، چند گربهی دیگر مانند پیچک، آتش، غروب و نقرهای هم مانند او خود را تمیز کرده و ظاهرا، هیجانزده بودند.
قهوه زیر صخره سنگ و کنار بورانشاه ایستاده بود. بورانشاه صدایش را صاف کرد و گفت: «امروز، قبل از عصرونه، میخوام که معلم این کارآموز رو انتخاب کنم. برای کسایی که نمیدونن، معلمش به تازگی به جمع مادران پیوسته و الان کارآموزش نیاز به یه معلم جدید داره.»
قهوه با چشمان درشت و سبز رنگش، به رهبر قبیله خیره شد. بورانشاه نگاه محبتآمیزی به او انداخت و از قهوه پرسید: «جبه نظرت معلم کیه؟»
قهوه نگاهی به جمعیت انداخت و پس از چند لحظه سکوت، گفت: «نمیدونم.»
بورانشاه خندید و گفت: «جناب معلم، بیا جلو.»
کهربا با متانت به جلو قدم گذاشت و روبروی قهوه ایستاد. نفس گربهی کوچک بند آمد. کهربا به او چشمک زد.
بورانشاه نگاهی به جنگجوی قهوهای ـ طلایی انداخت و میو کرد: «کهربا تو جنگجوی فوقالعادهای هستی و مطمئنم که میتونی معلم خوبی برای قهوه باشی. من تو رو به مقام معلمی قهوه منصوب میکنم و میدونم که با هم خوب کنار میاید.» و رو به کهربا، سر تکان داد.
کهربا یک قدم و قهوه چند قدم جلو آمدند. معلم و کارآموز با هم پنجه دادند سپس عقب رفتند و به جمعیت پیوستند.
بورانشاه گفت: «اینم از این. میدونم گرسنهاید. بفرمایید عصرونه.» و به انبار شکار اشاره کرد.
گربههای گرسنه به طرف انبار هجوم بردند و شکارهای بیچاره را برداشتند.
کارامل موش کوچکی برداشت و کنار نقرهای نشست تا آن را بخورد. نقرهای کبوتری را به عنوان شامش انتخاب کرده بود.
زیاد با هم صحبت نکردند. قبل از اینکه کارامل تمیزکاری لانه را شروع کند، به یک گشت شکار و گشت صبح هم رفته بود و حالا نای ایستادن نداشت. وقتی غذایش تمام شد، شب به خیر گفت و رفت تا بخوابد.
نقرهای پاسخ داد: «خوب بخوابی.» و مشغول کندن پرهای غذایش شد. حضور کسی را در نزدیکی خود احساس کرد. سرش را بلند کرد و خاکستری را دید.
خاکستری نشست. ظاهرا آرام بود اما نوک دمش با بیقراری تکان میخورد. با تردید پرسید: «نقرهای؟ میشه فردا با کارامل برم بیرون؟»
نقرهای پر دیگری کند و پرسید: «برای چی؟»
ـ «هیچی. گفتم یه گردش ریزی با هم داشته باشیم و … » صدایش با دیدن چشمغرهی نقرهای خاموش شد.
سریع میو کرد: «یه دُم رو هم رعایت میکنم. به دُمَم قسم!»
نقرهای چشمانش را چرخاند و با بیمیلی بلند شد: «بذار از خودش بپرسم.»
ادامه دارد…