تاریخ : سه شنبه, ۱ آبان , ۱۴۰۳ Tuesday, 22 October , 2024
3
رمان انگیزشی

روزی که زندگی کردن آموختم ـ بخش بیست و سوم

  • کد خبر : 30913
  • 25 آبان 1402 - 12:58
روزی که زندگی کردن آموختم ـ بخش بیست و سوم
این رمان، داستان «جاناتان» را بیان می‌کند که به رغم موفقیت‌های کاری، درگیر موضوعات زیادی در زندگی است. حادثه‌ای به او یاد می‌دهد که زندگی، چیزی فراتر از روزمرگی ماست. در ادامه، بخش بیستم و سوم این رمان را برای شما قرار داده‌ایم. با ما همراه باشید.

ـ «وقتی پدر و مادرت می‌خواستند خوشحالت کنند، برات چی کار می‌کردند؟»

ـ «چی بگم… نمی‌دونم، بهم کادو می‌دادند.»

ـ «چه جور کادویی؟»

ـ «منظورت چیه؟»

ـ «اون کادو رو چه جوری انتخاب می‌کردند؟»

ـ «نمی‌دونم. فرض کنیم سعی می‌کردند بدونند به کدوم اسباب‌بازی علاقه دارم.»

مارجی به نشانه‌ی موافق بودن، سر تکان داد.

ـ «بله به چه اسباب‌بازی‌ای علاقه داشتی. خب برای تولدت برات چی کار می‌کردن؟»

ـ «خب یه کادو می‌گرفتن.»

ـ « برای نوئل چی؟»

ـ «چند تا کادو.»

مارجی به جلو خم شد و باز چای ریخت.

ـ «می‌بینی، مسأله اینه که پدر و مادرت واقعا می‌خواستند خوشحالت کنند و تو باید این رو حس می‌کردی. فرض کنیم که اونها بی‌شک خوشحالی تو رو می‌خواستند.»

ـ «البته.»

ـ «اونها این رو در نظر نمی‌گرفتند که با این کارشون درواقع به تو یاد می‌دن که آدم با برآوردن خواسته‌هاش و دریافت چیزی از خارج خوشحال می‌شه.»

ـ «متوجهم.»

ـ «ولی همه‌ی این کارها کاملا غلطه. هرچه قدر بیشتر واسه‌ی جستجو کردن رضایتمندی به خارج توجه کنی، نقص رو بیشتر حس می‌کنی. هرچی بیشتر دنبال امیالت بدوی، کمتر راضی می‌شی.»

جاناتان کم کم پذیرفت و تسلیم شد.

ـ «می‌بینی قضیه جنبه‌ی فرهنگی پیدا کرده، حالا دیگه جزیی از وجود ما شده. ما رو با این شرطی کردن و بعدش به چیزی می‌رسند که دو دقیقه پیش اون رو شرح می‌دادی و می‌گفتی ارضای خواسته‌هات چیزیه که تو رو توی زندگی پیش می‌بره. توجه کردی؟ می‌بینی تا چه حد شرطی شدیم؟ و بعدش برای رسیدن به خواسته‌ها، با کار کردن خودمون رو از پا درمیاریم بدون اینکه متوجه باشیم اصلا احتیاجی به دویدن دنبالش نداریم.»

جاناتان متفکرانه به دوردست نگاه کرد. یک قایق بادبانی روی سطح اقیانوس سُر می‌خورد.

ـ «خُب همه‌ی اینها درست، ولی من برای مبارزه کردن علیه امیالم چه کار باید بکنم؟ تا هستند که کاری از دستم ساخته نیست.»

ـ «اتفاقا مبارزه علیه اونها اصلا لزومی نداره.»

ـ «این رو دیگه ابدا متوجه نمی‌شم!»

ـ «اگه علیه خواسته‌هات مبارزه کنی، معنی‌ش اینه که یه قسمت از وجودت به چیزی مایله که قسمت دیگه علیه اون می‌جنگه.»

ـ «دقیقا.»

ـ «این یه نبرد درونیه بین تو با تو.»

ـ «درسته. همینه که می‌گی.»

ـ «خب دیگه، احتمال پیشرفتی نیست. برای همینه که بیشتر اوقات، موقعی که آدم علیه خودش می‌جنگه، یه چیز حتمیه؛ یکی از دو تا «تو» می‌بازه!»

جاناتان مات و مبهوت او را نگاه کرد.

ـ «خب، چاره چیه؟»

مارجی سر تکان داد و گفت: «گمون نمی‌کنم بتونیم یه سری چیزها رو از خودمون دور کنیم، حالا این چیزها خواسته‌هامون باشند یا چیز دیگه. اما تو اگه مرتب میل به خوردن شیرینی یا چیپس داشته باشی باید که اونها رو از خودت دور کنی. این همّت می‌خواد.»

ـ «همینه که می‌گی.»

ـ «هیچ چیز رو نمی‌شه از ما گرفت ولی می‌شه چیزایی رو اضافه کرد.»

ـ «اضافه کرد؟»

ـ «بله. به خودمون چیزایی اضافه کنیم که از خواسته‌هامون قوی‌ترند، چیزایی که می‌تونند بر خواسته‌هامون مقدم باشند و ما رو تغذیه کنند. تا حدی روشنمون کنند که بتونیم خواسته‌هامون رو فراموش کنیم. یه فراموش کردنِ به جا. اون وقت خواسته‌هامون از بین می‌رن و نیست و نابود می‌شن.»

ـ «این چیزایی که می‌گی، دقیقا چی هستند؟»

ادامه دارد…

تهیه و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=30913
  • نویسنده : لوران گونل ـ داود نوابی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 302 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.