تاریخ : سه شنبه, ۱ آبان , ۱۴۰۳ Tuesday, 22 October , 2024
3
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای ـ بخش صد و پنجم

  • کد خبر : 30818
  • 24 آبان 1402 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای ـ بخش صد و پنجم
در قسمت قبل خواندیم که نقره‌ای متوجه نزدیک شدن خاکستری به خواهرش شده بود و این کار، غیرت او را به جوش آورد و با دوستش برخورد بدی کرد. خاکستری با رنجش از او دور شد. اما عذاب وجدان گریبان نقره‌ای غیرتی را گرفت و …

مجله‌ی خبری «صبح من»: آن شب نقره‌ای راحت نخوابید. خواب می‌دید که خاکستری و کارامل از او رو برمی‌گردانند. وقتی برای بیستمین بار در یک ساعت اخیر، از خواب پرید، فهمید که خاکستری از دست او به شدت ناراحت است. نشست و نفس عمیقی کشید. خودش را متقاعد کرد که به عنوان یک برادر، وظیفه‌ی خودش را انجام داده است. با این حال بخشی از وجودش از او می‌پرسید: «آره. به عنوان برادر، وظیفه‌ت بود… اما به عنوان یه دوست چطور؟»

نگاهی به خواهرش انداخت که در کنارش خود را گلوله کرده بود و آهسته، خر و پف می‌کرد. سپس به دوستش نگاه کرد که در خواب، خزش سیخ شده بود و با کسی، میو می‌کرد.

از خودش پرسید: «اگر اینها واقعا می‌خواستند به هم برسن و من جلوشون رو گرفته باشم چی؟ کارامل هیچ وقت منو نمی‌بخشه.»

نقره‌ای بلند شد و از روی جنگجویان خسته، گذشت. کسی را نیاز داشت که به او آرامش بدهد و بتواند با کمک او، افکارش را منظم کند. ولی گربه‌ای را ندید.

صدایی در پس ذهنش گربه‌هایی را پیشنهاد می‌داد؛ «کارامل». کارامل؟ با پیشنهاد ذهنش مخالفت کرد. کارامل به قدر کافی موضوع برای نگرانی داشت.

«بابا؟» نه، دوست نداشت بوران‌شاه را درگیر خودش کند. «رعد چطوره؟» نه، رعد به قدر کافی دلواپس پسرش بود.

صدای درون ذهنش قاطی کرد: «پشمک؟ مشکی؟ دوده‌پوستین؟ ببری؟ زنجبیل؟ بلوطی؟ شفق؟ خسته‌م کردی. یکی رو بگو دیگه. خاکستری؟»

نقره‌ای به صدای درون ذهنش گفت: «آروم باش. بذار یکی یکی بررسی کنم. پشمک که عمرا! با مشکی، صمیمیت خاصی ندارم. دوده‌پوستین هم بی‌خیال. فکر زنجبیل رو هم نکن. بلوطی هم خواب خوابه. شفق هم کارآموزه. ولی … خود خاکستری هم بد فکری نیست. ولی خوابه. اگر بیدارش کنم، خَزَم رو می‌کَنه.»

از جایی که در ورودی لانه ایستاده بود، تکان خوردن شدید خاکستری در خواب را دید. لحظه‌ای بعد، خاکستری به هوا پرید و با چنگال‌های باز، خَزِ سیخ و چشمان گرد شده، روی چهار پنجه‌اش فرود آمد. به شدت نفس نفس می‌زد.

تلوتلو خوران راه افتاد و از کنار نقره‌ای گذشت. از لانه بیرون رفت و وسط اردوگاه، شروع به قدم زدن کرد. ناگهان نقره‌ای را دید. با حواس‌پرتی پرسید: «اینجا چی کار می‌کنی؟ تو که کابوس ندیدی، دیدی؟»

نقره‌ای میو کرد: «یه جورایی. حالا چی دیدی؟» و به طرف دوستش ـ شاید هم دوست سابقش ـ رفت. فکر کرد: «امیدوارم قضیه‌ی بعدازظهر رو فراموش کرده باشه.»

خاکستری ایستاد و به طرف او برگشت. پنجه‌اش را بالا برد: «به من نزدیک نشو. خود گفتی فاصله‌ی یه دُمی رو با خواهرت حفظ کنم. پس تو هم حق نداری به من نزدیک بشی. اصلا چرا دارم با تو حرف می‌زنم؟ من که نمی‌تونم با خواهرت حرف بزنم، پس با تو هم نمی‌تونم.»

نقره‌ای با پریشانی فکر کرد: «فراموش نکرده.» ایستاد و شروع کرد: «معذرت می‌خوام. شاید یه کم زیاده‌روی کردم. ولی من نمی‌تونم اجازه بدم به کارامل نزدیک نزدیک نزدیک بشی. نه تا وقتی که کارامل هنوز تو رو قبول نکرده.»

خاکستری با عصبانیت میو کرد: «یه کم؟ یه کم زیاده‌روی کردی؟ تو اصلا نظر خواهرت رو پرسیدی؟ یا فقط به ندای درونت گوش کردی؟»

نقره‌ای به خودش اجازه داد که عصبانی باشد: «حالا کارامل رو «خواهرت» صدا می‌کنی؟ تو حق نداری تا وقتی به احساس واقعی‌ت پیش کارامل اعتراف نکردی، اون رو لیس بزنی!»

خاکستری با صدای گرفته‌ای میو کرد: «آره. راست می‌گی. من یه ترسواَم.»

نقره‌ای که با دیدن خاکستری که سرش را پایین انداخته بود، عصبانیتش فروکش کرده بود، از همان جا که ایستاده بود، گفت: «ولی همین ترسو، زندگی خواهرم رو نجات داد و من به اون مدیونم.»

برقی از امید در چشمان کهربایی خاکستری درخشید.

نقره‌ای ادامه داد: «قبول دارم. تند رفتم. وقتی بهترین دوستت، از تو ناراحت باشه، خیلی … خیلی بده.»

گوش‌های خاکستری کمی جنبید. نقره‌ای برای سر حال آوردن دوستش با شیطنت گفت: «ولی اعتراف کردی ها. اقرار کردی که کارامل رو … »

خاکستری سریع دوید و با پنجه، جلوی دهان نقره‌ای را گرفت: «صدات رو بیار پایین. همه بیدار شدن.»

نقره‌ای از زیر پنجه‌ی سفید خاکستری گفت: «تو که قرار بود فاصله‌ی یه دُمی رو رعایت کنی. چی شد؟»

خاکستری پنجه‌اش را برداشت و عقب رفت: «خیلی نامردی.»

نقره‌ای خندید و ادامه داد: «قبول کن. قبول کن. زود باش. قبول کن که … »

صدایش را پایین آورد: «که کارامل رو دوست داری.»

خاکستری سرش را پایین انداخت و تسلیم شد: «باشه. قبول می‌کنم.»

نقره‌ای چشمکی به خاکستری که با خجالت، دمش را روی پنجه‌هایش می‌گذاشت، زد. بعد گفت: «بالاخره قبول کردی. حالا چی خواب دیدی؟»

خاکستری سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد و میو کرد: «خیلی وحشتناک بود. خواب دیدم که یه جایی بودم که یادم نمیاد کجا بود. ولی درختای بدون برگ، دور من رو گرفته بودند و خفاش‌ها از بالای سرم پرواز می‌کردند. باد سردی هم می‌وزید… »

نقره‌ای پرسید: «خب؟ بقیه‌ش؟»

خاکستری با گیجی به نقره‌ای خیره شد: «بقیه‌ش؟ بقیه‌ش رو درست یادم نمیاد. ولی می‌دونم که یکی می‌خواست من رو بکشه و اینکه اون کی بود، نمی‌دونم. با این حال خیلی ترسیده بودم.»

نقره‌ای میو کرد: «چه عجب! حالا با کی داشتی تو خواب حرف می‌زدی؟»

خاکستری لبخند زد: «شاید داشتم التماسش می‌کردم!»

چند لحظه کسی حرفی نزد تا اینکه نقره‌ای پرسید: «دوباره دوستیم؟»

خاکستری گفت: «آره. دوستیم.» و به نقره‌ای نزدیک شد.

دوباره چند لحظه سکوت بر اردوگاه حاکم شد. نقره‌ای پرسید: «بخوابیم؟»

خاکستری خمیازه‌ای کشید و گفت: «من که خوابم میاد. بریم بخوابیم.»

وقتی بلند شد تا برود، نقره‌ای نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «نگهبان امشب کجاست؟ پشمک رو می‌گم.»

خاکستری دوباره خمیازه کشید: «چه می‌دونم. شاید رفته آب بخوره. شب به خیر.»

نقره‌ای دنبال او به لانه رفت و آهسته جواب داد: «شب به خیر.»

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=30818
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 317 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.