تاریخ : سه شنبه, ۱ آبان , ۱۴۰۳ Tuesday, 22 October , 2024
5
رمان انگیزشی:

روزی که زندگی کردن آموختم ـ بخش بیست و دوم

  • کد خبر : 30733
  • 23 آبان 1402 - 13:00
روزی که زندگی کردن آموختم ـ بخش بیست و دوم
این رمان، داستان «جاناتان» را بیان می‌کند که به رغم موفقیت‌های کاری، درگیر موضوعات زیادی در زندگی است. حادثه‌ای به او یاد می‌دهد که زندگی، چیزی فراتر از روزمرگی ماست. در ادامه، بخش بیستم و دوم این رمان را برای شما قرار داده‌ایم. با ما همراه باشید.

یک جرعه چای نوشید. گرمای آن دلپذیر و معطر بود. نور در اطراف آنها آهسته رو به نقصان می‌گذاشت. در دوردست، سطح اقیانوس آخرین روشنایی روز را که به رنگ‌های گُلی و نارنجی روی آسمان ترسیم شده بود، منعکس می‌کرد. باغ که در آرامش قابل ملاحظه‌ای فرو رفته بود، آسایش را پدیدار می‌ساخت. به نظر می‌رسید حتی پرندگان در سکوت، طعم زیبای آن لحظه را می‌چشیدند.

ـ «پس با این حرف‌ها می‌خوای بگی که هفته‌ی عیاشی من راه مناسبی برای رسیدنم به خوشبختی نبود، درسته؟»

ـ «بله، خودت هم این رو حس کردی. همه می‌تونن حس کنند. آدم به طرفِ لذت‌هایی که آسون به دست میاد کشیده می‌شه. وقتی که تموم شدن، اعم از اینکه چشیدنی باشند یا شهوانی یا حتی به سادگی یه شب‌نشینی که از تلویزیون پخش می‌شه، به هر حال، بعد از اتمامش، آدم یه خورده ناامیده. مگه نه؟ حتی از اینکه راضی‌مون نکرده به طرز عجیبی خودمون رو مغبون حس می‌کنیم. همه این حالت رو تجربه کردند. اسپینوزا (فیلسوف هندی) اون رو به خوبی توی قرن هفدهم شرح داده.»

ـ «اگه اسپینوزا شرحش داده که … »

ـ «آره بازم می‌گم. این اصلا بدی نداره. درسته او چیزی که دنبالش هستی رو بهت نمی‌ده ولی باز بیشتر مردم عالما و عامدا دنبالش هستن.»

جاناتان به نظر چند لحظه‌ای به فکر فرو رفت. بالاخره قبول کرد اما پرسید: «خب، تو این رو چه طور توضیح می‌دی؟»

مارجی نفسی تازه کرد.

ـ «وقتی که هفته‌ی عیاشی رو می‌گذروندی، بیرون از خودت دنبال چیزی می‌گشتی که به نحوی خوشبختت کنه، مگه نه؟ توی رستوران‌ها، کافه‌ها، مغازه‌ها یا هر جای دیگه.»

ـ «بله.»

ـ «خب، ببین تو هیچ وقت خوشبختی رو خارج از خودت پیدا نمی‌کنی. می‌تونی تا آخر عمرت دنبال خیلی چیزها بگردی اما اگه اونا رو تو جاهای نادرست جستجو کنی، هیچی عایدت نمی‌شه. مثل این می‌مونه که توی آمریکا دنبال قبر نِفِرتی‌تی (ملکه‌ی مصر باستان) بگردی.»

ـ «اوهوم…»

ـ «و هر چه قدر دنبال لذت‌هایی بگردی که خارج از وجود خودت هستن، مغزت رو وادار می‌کنی که برای جستجوی سرچشمه‌های خشنودی به بیرون توجه کنه. مغز ما تو هر موقعیتی ما رو به چیزی وادار می‌کنه که به خیالش برامون بهترینه. مشکل اینه که اون تصمیم‌هاش رو بر مبنای شرایط گذشته‌ی ما می‌گیره. اگر تو به مغزت منابعی هدیه کنی که بیشترشون خارج از تو هستن، اونم بیش از پیش تو رو به خارج از خودت هدایت می‌کنه.»

جاناتان قبول کرد و تسلیم شد.

ـ «پس برای همینه که ادیان همیشه تأکید دارن که آدم باید از رفتن به دنبال لذت‌ها دوری کنه.»

ـ «بله، حتی اگه بعضی وقتا نتیجه این بوده که ما رو مجرم بدونند.»

ـ «اینم که ما رو به خوشبختی نمی‌رسونه. به نظرم باید اونقدر لذت‌ها رو بچشیم که ازشون زده بشیم! اگه آدم می‌خواد تسلیم وسوسه بشه، بهتر اینه که ازش زیاد لذت ببره.»

جاناتان متفکرانه لبخند زد و ادامه داد: «مسأله اینجاست که این لذت‌هایی که تو می‌گی، واسه‌ی من جذابند. اگر بخوام واقعا با خودم روراست باشم باید بگم برای همین‌ها دارم جون می‌کنم. برای پرداختن هزینه‌ی چیزی که وسوسه‌م می‌کنه، تا حداقل یه بخش از خواسته‌هام سیراب بشن.»

ـ «بله خوب، می‌دونم. مثل خیلی‌هامون و بعدش چون این به طور کامل راضیمون نمی‌کنه، به محض اینکه یه خواسته‌مون انجام شد، شروع می‌کنیم به پرداختن به یه خواسته‌ی جدید. خواسته‌ای که قبلا حتی توی فکرمون نبود و آخر سر، بعد از ارضای امیال متوالی‌مون می‌بینیم که تقریبا همه شبیه همن، چیزی مثل یه جدال تموم نشدنی.»

ـ «شاید.»

مارجی کمی چای نوشید.

ـ «طرفدارای بودا این پدیده رو خوب فهمیدند. اونها نظرشون اینه که خواسته‌های ما از جمله‌ی دلایل درد و رنجمونه. برای همین پیشنهاد می‌کنند که خودمون رو از دست اونها خلاص و آزاد کنیم.»

ـ «آزاد شدن از خواسته‌ها!»

ـ «دقیقا!»

ـ «از لحاظ تئوری می‌فهمم ولی عملا فکر نمی‌کنم طرفدار این عقیده باشم.»

ـ «چرا؟»

ـ «تا حدی خواسته‌هام باعث می‌شن که زندگی کنم.»

ـ «که اونها باعث زندگی‌ت می‌شن!»

ـ «البته! اگر خواسته‌ای نداشته باشم، نمی‌دونم چی می‌تونه وادارم کنه که پیش برم. یه جور موتور و نیروی محرکه است، مگه نه؟ من یه چیزایی رو می‌خوام پس به خاطرشون این انرژی رو پیدا می‌کنم که مبارزه کنم. اگه بتونم، اون جور که تو می‌گی خودم رو از دست خواسته‌هام خلاص کنم، خب فقط یه خلاء بزرگ باقی می‌مونه. این جوری خودم رو مثل یه ذِن (مکتبی در مذهب بودایی که تأکید فراوانی بر تفکر و ژرف‌اندیشی دارد) تصور می‌کنم، بی‌کار و بی‌عار. از اونجا که میل به هیچی ندارم و این به نظرم یه کم غم‌انگیز میاد، نه؟ یه کم کسل‌کننده است.»

مارجی لبخند زد.

ـ «عزیزم، تو این رو می‌گی چون جامعه‌ی ما فقط لذت‌های فرّار رو برات فراهم کرده، لذت‌هایی ناشی از رضایت خواسته‌هات، این فرصت رو به تو نداده که شادی واقعی رو لمس کنی، شادی‌ای که از درون وجود خودت میاد.»

ـ «شاید … »

ادامه دارد…

تهیه و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=30733
  • نویسنده : لوران گونل ـ ترجمه: داود نوابی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 255 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.