مجلهی خبری «صبح من»: همهی سرها به طرف کسی که ناله کرده بود، چرخید. فرماندهی دلیر و شجاع قبیلهی آتش، بالای سر پسرش نشسته بود و شانههایش فرو افتاده بودند. باران با شدت هرچه تمامتر بر سر او میباید و خزش خیس خیس بود. اما انگار خیس شدن برای رعد هیچ اهمیتی نداشت.
گلبرفی به کنار تندر دوید و معاینهاش کرد. قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید، رعد با صدای گرفتهای میو کرد: «چه فایده؟ خودم میدونم میخوای چی بگی. اون… اون مرده. تمام آرزوهایی که براش داشتم… همه چیز نابود شد. همه چیز به باد رفت.»
گلبرفی مخالفت کرد: «نه، اون بیهوشه. من میتونم درمانش کنم.. ناامید نباش رعد. امیدت رو از دست نده.»
رعد پوزخند زد: «هِه! امید! امید تا حالا چی رو درست کرده که الان بکنه؟» و نگاهی به تندر انداخت که پهلوهایش آهسته بالا و پایین میرفتند.
بورانشاه دستور داد: «به حرف رعد گوش ندید. تندر رو ببرید لونهی گلبرفی. اونایی که حالشون بدتره رو هم ببرید. بقیه برید لونههاتون. زیر بارون نمونید، سرما میخورید.»
گربهها سریع دست به کار شدند و فرمانهای رهبرشان را اطاعت کردند. وقتی همگی در لانههایشان پناه گرفتند، کهربا سرش را از لانه بیرون برد و فریاد زد: «پرنس! سرما میخوری. بیا تو. زود باش.»
پرنس فریاد زد: «تنهام بذارید. ولم کنید.»
کهربا برگشت و شانه بالا انداخت: «به من چه! بذار سرما بخوره.» و سر جایش نشست.
برفی پرسید: «کسی ببری رو ندیده؟»
همه با نگرانی به هم نگاه کردند.
آتش پرسید: «مگه اینجا نبود؟»
کارامل پاسخ داد: «نه. رفته بود لب نهر. الان آب بالا میاد. وای، نه!»
نقرهای میو کرد: «باید بریم پیداش کنیم.»
غروب گفت: «چطوری؟ الان اینقدر بارون شدیده که نمیشه جایی رو دید.»
کسی جوابی برای این سوال نداشت.
خاکستری پیشنهاد داد: «صبر میکنیم بارون بند بیاد، بعد بریم.»
مخمل با دلواپسی میو کرد: «اگر افتاده باشه توی نهر، چی؟»
دودهپوستین به نشانهی منفی سر تکان داد: «این چه حرفیه؟ مثبت فکر کنید، خواهشا. شاید هم جایی پناه گرفته تا خیس نشه.»
پشمک که تا این لحظه ساکت بود، گفت: «موندهم کی به قبیلهی رود خبر داده که ما توی اردوگاه نیستیم تا به ما حمله کنند. حتما کسی گفته. مثلا ببری.»
گربهها لحظهای ساکت شدند و راهراه گفت: «هر کسی میتونه باشه جز ببری.»
رز میو کرد: «درسته. ببری اهل این کارا نیست. خودت هم خوب میدونی.»
زنجبیل گفت: «اصلا شاید خود تو بودی!» و همه به پشمک خیره شدند.
مشکی تأیید کرد: «آره، ممکنه. چی باعث شد این حرف رو بزنی؟»
پشمک جواب داد: «من فقط احتمال دادم. همین!»
همان لحظه، گلبرفی با خَزِ خیس داخل آمد و میو کرد: «زود باشید. بیایید درمانتون کنم. باید زود برگردم لونهم.»
و از نزدیکترین گربه شروع کرد.
کارامل نگاهی به نقرهای انداخت که نشسته، خوابش برده بود. روز خستهای کنندهای بود و هنوز هم تمام نشده بود.
ادامه دارد…