تاریخ : سه شنبه, ۱ آبان , ۱۴۰۳ Tuesday, 22 October , 2024
2
رمان نوجوان

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای ـ بخش صد و سوم

  • کد خبر : 30437
  • 20 آبان 1402 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای ـ بخش صد و سوم
در قسمت قبل خواندیم، گربه‌های قبیله‌ی آتش پس از درگیر شدن با گربه‌های قبیله‌ی آب، آنها را بیرون راندند. حال صحنه‌ای که به جا مانده بود گربه‌های زخمی بودند و ناله‌ها و اشک‌ها. پرنس، عزادار خواهرش بود و صدای فریاد فرمانده دلیر قبیله نیز به گوش می‌رسید و اینک، ادامه ماجرا...

مجله‌ی خبری «صبح من»: همه‌ی سرها به طرف کسی که ناله کرده بود، چرخید. فرمانده‌ی دلیر و شجاع قبیله‌ی آتش، بالای سر پسرش نشسته بود و شانه‌هایش فرو افتاده بودند. باران با شدت هرچه تمام‌تر بر سر او می‌باید و خزش خیس خیس بود. اما انگار خیس شدن برای رعد هیچ اهمیتی نداشت.

گل‌برفی به کنار تندر دوید و معاینه‌اش کرد. قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید، رعد با صدای گرفته‌ای میو کرد: «چه فایده؟ خودم می‌دونم می‌خوای چی بگی. اون… اون مرده. تمام آرزوهایی که براش داشتم… همه چیز نابود شد. همه چیز به باد رفت.»

گل‌برفی مخالفت کرد: «نه، اون بیهوشه. من می‌تونم درمانش کنم.. ناامید نباش رعد. امیدت رو از دست نده.»

رعد پوزخند زد: «هِه! امید! امید تا حالا چی رو درست کرده که الان بکنه؟» و نگاهی به تندر انداخت که پهلوهایش آهسته بالا و پایین می‌رفتند.

بوران‌شاه دستور داد: «به حرف رعد گوش ندید. تندر رو ببرید لونه‌ی گل‌برفی. اونایی که حالشون بدتره رو هم ببرید. بقیه برید لونه‌هاتون. زیر بارون نمونید، سرما می‌خورید.»

گربه‌ها سریع دست به کار شدند و فرمان‌های رهبرشان را اطاعت کردند. وقتی همگی در لانه‌هایشان پناه گرفتند، کهربا سرش را از لانه بیرون برد و فریاد زد: «پرنس! سرما می‌خوری. بیا تو. زود باش.»

پرنس فریاد زد: «تنهام بذارید. ولم کنید.»

کهربا برگشت و شانه بالا انداخت: «به من چه! بذار سرما بخوره.» و سر جایش نشست.

برفی پرسید: «کسی ببری رو ندیده؟»

همه با نگرانی به هم نگاه کردند.

آتش پرسید: «مگه اینجا نبود؟»

کارامل پاسخ داد: «نه. رفته بود لب نهر. الان آب بالا میاد. وای، نه!»

نقره‌ای میو کرد: «باید بریم پیداش کنیم.»

غروب گفت: «چطوری؟ الان اینقدر بارون شدیده که نمیشه جایی رو دید.»

کسی جوابی برای این سوال نداشت.

خاکستری پیشنهاد داد: «صبر می‌کنیم بارون بند بیاد، بعد بریم.»

مخمل با دلواپسی میو کرد: «اگر افتاده باشه توی نهر، چی؟»

دوده‌پوستین به نشانه‌ی منفی سر تکان داد: «این چه حرفیه؟ مثبت فکر کنید، خواهشا. شاید هم جایی پناه گرفته تا خیس نشه.»

پشمک که تا این لحظه ساکت بود، گفت: «مونده‌م کی به قبیله‌ی رود خبر داده که ما توی اردوگاه نیستیم تا به ما حمله کنند. حتما کسی گفته. مثلا ببری.»

گربه‌ها لحظه‌ای ساکت شدند و راه‌راه گفت: «هر کسی می‌تونه باشه جز ببری.»

رز میو کرد: «درسته. ببری اهل این کارا نیست. خودت هم خوب می‌دونی.»

زنجبیل گفت: «اصلا شاید خود تو بودی!» و همه به پشمک خیره شدند.

مشکی تأیید کرد: «آره، ممکنه. چی باعث شد این حرف رو بزنی؟»

پشمک جواب داد: «من فقط احتمال دادم. همین!»

همان لحظه، گل‌برفی با خَزِ خیس داخل آمد و میو کرد: «زود باشید. بیایید درمانتون کنم. باید زود برگردم لونه‌م.»

و از نزدیک‌ترین گربه شروع کرد.

کارامل نگاهی به نقره‌ای انداخت که نشسته، خوابش برده بود. روز خسته‌ای کننده‌ای بود و هنوز هم تمام نشده بود.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز می‌باشد.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=30437
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 271 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.