تاریخ : سه شنبه, ۱ آبان , ۱۴۰۳ Tuesday, 22 October , 2024
6
رمان انگیزشی

روزی که زندگی کردن آموختم ـ بخش بیستم

  • کد خبر : 30375
  • 18 آبان 1402 - 13:00
روزی که زندگی کردن آموختم ـ بخش بیستم
این رمان، داستان «جاناتان» را بیان می‌کند که به رغم موفقیت‌های کاری، درگیر موضوعات زیادی در زندگی است. حادثه‌ای به او یاد می‌دهد که زندگی، چیزی فراتر از روزمرگی ماست. در ادامه، بخش بیستم این رمان را برای شما قرار داده‌ایم. با ما همراه باشید.

هیچ چیز دندان‌گیری وجود نداشت. فقط صحنه‌های مبتذلی که به درد نمی‌خورد و عجیب بود.

درپوش آلومینیومی قوطی با صدای بلندی شکست. بعد در لحظه‌ای که رایان آن را جدا می‌کرد، صدای ریزی داد. کوکا در لیوان ریخته شد، با کفی گازدار و جوشان. رایان بدون وقفه آن را به دهان برد. بویی آشنا. حباب‌های ریز با پرتاب کردن قطرات ریزتری که می‌ترکیدند، پوستش را غلغلک می‌دادند. سه جرعه از آن نوشید. بعد لیوان را کنار گذاشت. با یک حرکتِ دست، دور دهانش را با آستینش پاک کرد.

دو روز بود که چیزی روی وبلاگ منتشر نکرده بود. حس می‌کرد که روحش به ببر گرسنه‌ای تبدیل شده است.

از میان سالن عبور کرد. وارد اتاق شد و متفکرانه از پنجره بیرون را نگاه کرد. چشم‌اندازش یک ردیف باغ، خانه، کوچه و چیزهایی از خیابانِ موازی بود. به ندرت چیزی دستگیرش می‌شد. تنها موجود انسانی که در محدوده‌ی دیدش بود، مردی «گَری» نام بود که کارش فروش شیرینی مافین بود و مثل هر صبح، در صندلی سفید پلاستیکی میان علف‌ها فرو رفته بود و با نمایی شدیدا ملال‌آور، روزنامه‌اش را می‌خواند. او همین طور با خواندن هر نامه‌ای که به دستش می‌رسید، شانه‌ای بالا می‌انداخت.

در باغ‌های دیگر و نزدیک‌ترین خانه‌هایی که از پشت شیشه‌ها، از زاویه‌ی مورب می‌شد تصاویر خصوصی آنها را گرفت، هیچ خبری نبود.

رایان مأیوس و عصبانی به سالن برگشت. بعد، یک باره ایستاد. فکری به سرش زده بود. حماقت که تنها در گفتار و کردار نبود. در رفتار هم می‌شد آن را پیدا کرد. آن وقت جنبه‌ی طنز با تکرار به دست می‌آمد. بله درست است.

این گَریِ خرس، با غم و غصه‌ی احمقانه‌اش، یک آدم عجیب بود، به شرط آنکه به کارش یک زیرنویس افزوده شود. اگر می‌شد کاری کند که هر روز معتادان به اینترنت، منتظر شانه بالا انداختن گری در زمان دیدن مرسولات پستی‌اش باشند، این خود می‌توانست بدون تردید، سوژه‌ای خنده‌دار شود.

رایان به اتاق برگشت و با دوربین، روی گری زوم کرد. صدای پاره کردن پاکت را در ۹۲ متری با استفاده از پارابولیک میکروفون بلافاصله شنید. یک فناوری شناختی شگفت‌انگیز. در نمایی نزدیک، گری با بیرون آوردن نامه از پاکت، ابرو در هم کشید. نامه را خواند و بعد، طبیعتا شانه‌ها را بالا انداخت.

رایان بلند خندید. البته هرچند که گری برای خودش شخص شخیصی بود! اما کارگردانی کار او بر عهده‌ی رایان بود.

ریسک این کار بسیار بیشتر از فیلم گرفتن از یک گروه در یک مکان عمومی بود، اما احتمال شناسایی یک احمق سان‌فرانسیسکویی توسط یک خوره‌ی اینترنت هم نزدیک به صفر بود. از آن گذشته رایان اقدامات لازم را انجام داده بود. وبلاگ روی سِروِری قرار داشت که موقعیتش مشخص نبود و برای ردیابی آن باید چند سرور دیگر شناسایی و دور زده می‌شدند. برای مسأله‌ای جزیی مانند این، هیچ کس این همه زحمت به خود نمی‌داد.

ربع ساعت بعد، کلید «اینتر» را زد و تصویر «گری» روی وبلاگ بالا آمد. در حالی که داشت عنوان زندگی «نازی‌ها ـ قسمت ۱» را تایپ می‌کرد، اطمینان داشت که این اولین قسمت از یک سریال طولانی خواهد شد.

این یادآوری مارجی، جاناتان را غافلگیر کرد.

ـ «راه برم؟»

ـ «آره، اینجا کوره‌راه‌های زیادی هست. مناسب و خلوت. کسی هم نیست که مزاحمت بشه. واقعا زیباست. می‌تونی بری ببینی.»

حقیقتا هم زیبا بود. از اینکه با نگاهی تازه، بعد از هشت روز پشتِ ماشین نشستن آنجا را کشف می‌کرد، خوشحال و حیرت‌زده بود. انسان به هنگام عجله و هیجان، چیزهایی را از دست می‌دهد که با آرامش و درنگ، می‌تواند تمامی آنها را ببیند.

طبیعتی با شکوه، غنی و عطرآگین. برخی دامنه‌ها از بوته‌ها و درختچه‌هایی به رنگ سبز تیره پوشیده شده بودند. در میان علفزارها و درختچه‌ها هر از گاهی ارکیده‌های وحشی، خودنمایی می‌ردند. دامنه‌های دیگر پر از مخروطیانی بودند با سایه‌ی آرامش‌بخش و با نزدیک شدن به اقیانوس، سِکویاها پدیدار می‌شدند، با تنه‌های سرخ رنگی که گذشت سالیان متمادی بر آنها حک شده بود.

پیاده‌روی‌هایش با جیغ انواع پرندگان همراه می‌شد. یک روز بعدازظهر، کرکسی را دید که با قدرت تمام در آسمان، بال گسترده بود و پرواز می‌کرد.

کوه‌ها از پی هم می‌آمدند، شیب‌های آسان به سربالایی‌های سخت و نفس‌گیر منتهی می‌شدند و این دائما از سر گرفته می‌شد. ولی به محض اینکه به سختی از تپه‌ای بالا می‌رفت، از لذت دیدن منظره‌ی متفاوتی بهره‌مند می‌شد و گهگاه از دهانه‌ی یک گردنه، دریا برایش نمایان می‌گشت.

چشم‌انداز مرتبا عوض می‌شد و هر لحظه اعجاب و تحسین جاناتان قوت می‌گرفت. هر چشم‌انداز پس از تلاشی باارزش، دیدنی‌تر می‌شد. این حس شعف و غرور حاصل انجام یک کار درخشان بود؟ یا اینکه طبیعت زیبایی‌اش را فقط در معرض دید کسانی می‌گذاشت که هزینه‌اش را پرداخته بودند؟

ادامه دارد…

تهیه و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=30375
  • نویسنده : لوران گونل ـ ترجمه: داود نوابی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 348 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.