مجلهی خبری «صبح من»: «روزی که زندگی کردن آموختم» رمانی از «لوران گوئل»، نویسندهی جوان و نامدار فرانسوی است. رمانی ماجراجویانه و در پی کشف رازهای انسان. اثری باشکوه پر از امید و محبت. یک نفس هوای تازه برای زندگی …
این رمان، داستان «جاناتان» را بیان میکند که به رغم موفقیتهای کاری، درگیر موضوعات زیادی در زندگی است. حادثهای به او یاد میدهد که زندگی، چیزی فراتر از روزمرگی ماست.
در ادامه، بخش نوزدهم این رمان را برای شما قرار دادهایم. با ما همراه باشید.
مارجی با مشاهدهی تشویش و نگرانی او با لحنی تمسخرآمیز پرسید: «باز تا بیست سال میخوای به این فکر کنی؟!»
ـ «به چی؟»
ـ «به خرابی ماشین.»
ـ «خب، مطمئنا نه. چطور؟»
زن با شیطنت گفت: «پس فورا فراموشش کن!»
جاناتان دستپاچه به او نگاه کرد. خاله در کنار لوحِ سنگی زیبایی که در آن گوشهی باغچه به صورت قائم قرار گرفته بود، ریزنقش و کوچک به نظر میآمد. درواقع این بدلِ لوحی بود که او در آغاز کارش در عربستان آن را کشف کرده بود. با کندهکاری باشکوه و نوشتهای حک شده به زبان آرامی.
زن گفت: «نمیخوای بگی که این آهنپاره قادره خلق و خوت رو بهت دیکته کنه؟»
ـ «مشکل اینجاست که باید برم به تعمیرکار خبر بدم که کارش بیفایده بوده و دَوومی نداشته. به هر حال باید برم داد و بیداد کنم، توضیح بدم، شایدم تهدید کنم. حوصلهم از سر و کله زدن واسه همه چی سر رفته.»
مارجی شروع کرد به خندیدن.
ـ «من واقعا نمیفهمم کجای حرفام خنده داره!»
ـ «اوه. ولی من میفهمم دوست رنجور من.»
ـ «خب کجاش؟»
ـ «تو من رو یاد شوهر اولم میندازی. اونم زندگی رو یه جنگ دایمی میدید. مقاومتی برای هر لحظه. خلق و خوی همیشه آرام من، دیوونهش میکرد. خیال میکرد من خوششانسم و سرنوشت معافم کرده در حالی که اون تمام روز رو باید با بلاهایی که سرش میاومد، مبارزه کنه. فقط اواخر زندگیش متوجه شد که بیشتر مشکلاتش فقط نتیجهی طرز نگاهش به دنیا بود.»
راه افتاد و رفت. وارد خانه شد و جاناتان را با افکارش که عاقلانه میپنداشتشان، تنها گذاشت.
از آشپزخانه داد زد: «فعلا لگن کهنهی من رو بردار و برو، یه ذره حرکت کنه حالش جا میاد. من فقط هفتهای یه بار برای خرید بیرون میبرمش. حتما حوصلهش سر میره.»
ـ «بیمه داره؟»
ـ «نگران نباش.»
درب پارکینگ با صوت گوشخراشی باز شد. مختصر بویی از کپکزدگی بلند شد. تریومف کهنهی کروکی میبایست ساخت ۱۹۷۰ باشد. قرمز پررنگ و کاپوتش یک مشکی رنگ و رو رفته. سرفهای زد و بعد به راحتی روشن شد، قار و قور خفهی موتور راه افتاد. جاناتان سقفش را باز کرد و عینک آفتابی را به چشم زد.
چند لحظه بعد در حال پیشروی در جادههای خلوت بیگ سور از میان کوهستان سرسبزی بود که برجستگیهای بریده بریدهاش در دریا ناپدید میشدند. هوای ساحل فرحبخش بود و خورشید، ابدی به نظر میآمد.
او موفق شده بود خود را از استرس روزانه رهایی بخشد. ناگهان دلش خواست از هر لحظهی زندگیاش لذت ببرد. اگر چنین مقدر شده بود که در جوانی بمیرد، پس میبایست از هر لحظهی زندگی، کاملا استفاده برده و بهره برگیرد، نه اینکه روزش را با شِکوه و آه و ناله از تقدیرش بگذراند.
اگر زندگی خلاصه بود در برخورداری از خوشیهایی که به انسان هدیه داده میشود، یقینا مکان مناسبی را برای چشیدن لذتهای این زندگی انتخاب کرده بود. خلاصهی کلام اینکه باید از هر لحظهی زندگی لذت ببرد و فکر مردن را به دست فراموشی سپرد.
پس از گذشت یک هفته، اکثر کافههای کوچک و دنج ساحلی را میشناخت. خاطرات مربوط به خلیج را از یاد برده بود. روی شنها دراز میکشید و چُرتزنان ستارهها را میشمرد. به همراه خالهاش مزهی شیرینیهایی را میچشید که مارجی خودخواهانه راز تهیهی آنها را به هیچ کس نمیگفت.
روزها در کنار آب قدمزنان به صدای مرغهای نوروزی گوش میداد و شب را در تراس روباز کلوپِ شبانه میرقصید. از گفتگوهای آزادانه و طولانی لذت میبرد و هر روز با یک لیوان کوکتل به دست، غروب آفتاب را تماشا میکرد.
البته سیمش هم همیشه به برق متصل بود و ایمیلهایش و اخبار را در جاهایی که به زندگی او مربوط میشد، میخواند. خود را در جواب دادن به بعضی از مشتریها مجاز میدانست و بعضی دیگر را به مددکار حواله میکرد. هر روز رسیدگی به مسائل جدید را انجام میداد.
استراحت برایش مفید بود. دلنشینیِ یک زندگی بدون غم و غصه و گرایش به تنبلی را لازم میپنداشت.
با این همه پس از گذشت مدتی با گذراندن این زندگی راحت و آسوده، در اعماق وجودش خلائی را احساس کرد. بی کار بودن یقینا خوشایند بود ولی دستِ آخر به دلیل عدم شکوفایی و پیشرفت، رضایتبخش نبود. کم کم داشت پی میبرد که چرا زندگی خوش و آرام بعضی از بچه پولدارها به سادگی منجر به مصرف مواد مخدر میشود.
مشکل دیگری هم داشت. زمان. زمان هر روز سریعتر میگذشت. روزهایش مفید فایدهای نبودند و به نظر با یک چشم بر هم زدن، میگذشتند. داشت حس میکرد که این اقامتش نیز به زودی مانند بقیهی زندگیاش خواهد گذشت.
دلش میخواست وسیلهای پیدا کند که جلوی گذر زمان را بگیرد. در زمان کودکی یک بعدازظهر ساده به نظرش بسیار طولانی میآمد اما پس از بلوغ زندگی به سرعت سپری میشد. هر سال از سال پیش کوتاهتر به نظر میرسید. از این گذشته، دوست فیزیکدانش به او گفته بود که از لحاظ ادراک، انسان در شانزده سالگی به نیمهی زندگی خود میرسد.
ادامه دارد…