مجلهی خبری «صبح من»: هنگامی که خاکستری تازه به اردوگاه رسیده بود، از آن طرف، در اردوگاه قبیلهی آب، جِف به نقرهای و دیگران رسید.
نقرهای حیرتزده پرسید: «جف! اینجا چی کار میکنی؟»
جف گفت: «احوالپرسی رو بذار برای بعد.» و پیغام را به او داد.
رعد با دندانهای به هم فشرده، میو کرد: «لعنتیها! به ما کلک زدن. باید بورانشاه رو خبر کنیم. باید برگردیم.»
نقرهای بلند شد و اعلام کرد: «من میرم بهش خبر بدم.» و بدون اینکه منتظر جواب بماند، به طرف لانهی رودبانو دوید.
جلوی ورودی لانه ایستاد و اجازهی ورود خواست. میوی رودبانو را که شنید، درون لانه رفت. بورانشاه با تعجب به پسرش خیره شد.
نقرهای جلو رفت و پیغامی را که جف آورده بود، در گوش بورانشاه، میو کرد. خَزِ دُمِ بورانشاه، سیخ شد. برخاست و سرش را با احترام خم کرد: «متأسفم رودبانو. من باید به اردوگاه برگردم. مشکی پیش اومده.»
رودبانو با اشارهی دُمش آنها را مرخص کرد: «بفرمایید. خوش اومدید.»
بورانشاه و نقرهای بیرون دویدند و گروه را صدا کردند. گروه که خبر را از رعد شنیده بودند، سراسیمه، پشت سر آنها جمع شدند.
گربههای قبیلهی آتش، دوان دوان به طرف ورودی اردوگاه قبیلهی آب رفتند که ناگهان صدفپنجه و جنگجویانش جلوی آنها را گرفتند.
صدفپنجه پرسید: «کجا با این عجله؟»
بورانشاه بدون اینکه بایستد، به گروهش گفت: «وقت نداریم باهاشون بجنگیم.» و وقتی به آنها رسید، با یک پرش قدرتمند، از بالای سرشان رد شد و در سوی دیگر آنها فرود آمد. سپس به راهش ادامه داد.
گروه نمایندگان قبیلهی آتش هم از رهبر خود اطاعت کردند و مانند او، پرشی جانانه انجام دادند. پس از چند متر، گروه پشتیبان هم به آنها پیوستند.
کهربا پرسید: «چی شده؟»
نقرهای توضیح داد: «گربه گندهه و گربههای قبیلهی آب، دست به یکی کردند و به اردوگاه حمله کردند.»
بورانشاه گفت: «نگفتی که گربه گندهه هم باهاشون هست.»
آتش با عصبانیت گفت: «ما از شر اون هیچ وقت خلاص نمیشیم؟»
چون کسی پاسخی برای این سوال نداشت، همه ساکت ماندند و روی سریع دویدنشان تمرکز کردند. در یک چشم به هم زدن، از مرز رد شدند.
وقتی به اردوگاه رسیدند، گربهای که وارد لانهی جنگجویان شده بود، به بیرون پرتاب شد. گربه با ترس به آنها نگاه کرد و سریع، پا به فرار گذاشت.
غروب، میو کرد: «فکر کنم لازم نبود عجله کنیم!»
وارد اردوگاه شدند و با دیدن منظرهی روبرو، خشکشان زد.
غروب زیر لب گفت: «حرفم رو پس میگیرم!»
گربهها بدون حرف دیگری، خود را وارد صحنهی مبارزه کردند.
نقرهای پس از اینکه دو گربه را فراری داد، فریاد زد: «کارامل! کجایی؟» بیقرار بود و به دنبال نشانی از خواهرش میگشت. به دور و برش نگاهی انداخت. جایی در کنار صخره سنگ، هفت، هشت گربه، روی کسی افتاده بودند. گربهای که زیر بود، برای بیرون آمدن تقلا میکرد اما گربهها از روی او، بلند نمیشدند.
نقرهای وحشتزده از زیر تپهی گربهها، نوک دُمِ زنجبیلی روشنی را دید، زیر لب گفت: «کارامل!»
با سرعت و قدرتی باورنکردنی به طرف صخره سنگ دوید. گربهای که بر رأس همه بود را بلند کرد و به سمت راهراه هل داد. راهراه از خجالت آن گربه درآمد و او را فراری داد.
گربهی بعدی را به طرف غروب، بعدی را به سمت کهربا و بعدی را به طرف رعد و بعدی را به سمت سرخسپا که بر خلاف سنش، خیلی خوب میجنگید، هل داد. یکی از دو گربهی باقی مانده، خودش بلند شد و به طرف نقرهای حمله کرد.
وقتی گربه، شانهی نقرهای را با چنگالهایش شکافت، نقرهای فقط توانست جلوی فریاد ناشی از درد خود را بگیرد. به گربه حمله کرد و متقابلا، شانهی او را چنگ محکمی زد.
کهربا هم به کمک نقرهای آمد و هر دو با هم، آن قدر گربه را چنگ زدند که جیغکشان، فرار کرد.
نقرهای به کهربا گفت: «ممنونم.»
کهربا چشمکی زد و گفت: «قابلی نداشت، بعدا جبران کن!».
گربههای قبیلهی آب که کم کم فهمیدند دیگر هیچ برتریای نسبت به گربههای قبیلهی آتش ندارند و گربه گندهه خیلی وقت پیش فرار کرده، عقبنشینی کردند و به طرف اردوگاه خود، گریختند.
صاحبِ دُمِ زنجبیلی، بلند شد و خصمانه به نقرهای خیره شد. نقرهای حیرتزده فهمید که او… زنجبیل است. زنجبیل، میو کرد: «خودم میتونستم از پس خودم بربیام. دخالت نکن.»
نقرهای به خود آمد و پاسخ داد: «باشه. از این به بعد، هر وقت داشتن میکشتنت، من یه گوشه میایستم و نگاه میکنم!»
نقرهای صدای بورانشاه را شنید: «همه حالشون خوبه؟» نگاهی به پدرش انداخت. پنجه، ابرو و گونهاش خونریزی داشتند و خودش، نفس نفس میزد. نگاهش نگران بود.
گربهها زیرلبی پاسخ رهبرشان را دادند. هیچ یک از آنان، سالم سالم نبودند. همگی حداقل یک گاز یا چنگ روی بدنشان داشتند.
نقرهای، کارامل را دید که به او نزدیک میشود. با نگرانی پرسید: «حالت خوبه؟ زخمی نشدی؟»
کارامل میو کرد: «حالم خوبه، نامرد یه ضربهی محکم به سرم زد که تا چند دقیقه، ستاره دور سرم میچرخید ولی الان خوبم. اگر خاکستری نبود، تا الان مرده بودم.» و زیر چشمی به خاکستری که نفس نفس میزد و خَزَش ژولیده بود، نگاهی انداخت.
همان لحظه، ابرهای طوفانی، جلوی خورشید را پوشاندند و همه جا تاریک شد. صدای قارقار شوم چند کلاغ، به گوش میرسید. گربهها با خزهای سیخ شده، به هم نگاه کردند. چه اتفاقی در شُرُف وقوع بود؟
ادامه دارد…