تاریخ : سه شنبه, ۱ آبان , ۱۴۰۳ Tuesday, 22 October , 2024
2
رمان انگیزشی:

روزی که زندگی کردن آموختم ـ بخش هجدهم

  • کد خبر : 29929
  • 14 آبان 1402 - 13:00
روزی که زندگی کردن آموختم ـ بخش هجدهم
این رمان، داستان «جاناتان» را بیان می‌کند که به رغم موفقیت‌های کاری، درگیر موضوعات زیادی در زندگی است. حادثه‌ای به او یاد می‌دهد که زندگی، چیزی فراتر از روزمرگی ماست. در ادامه، بخش هجدهم این رمان را برای شما قرار داده‌ایم. با ما همراه باشید.

مجله‌ی خبری «صبح من»: «روزی که زندگی کردن آموختم» رمانی از «لوران گوئل»، نویسنده‌ی جوان و نامدار فرانسوی است. رمانی ماجراجویانه و در پی کشف رازهای انسان. اثری باشکوه پر از امید و محبت. یک نفس هوای تازه برای زندگی …

این رمان، داستان «جاناتان» را بیان می‌کند که به رغم موفقیت‌های کاری، درگیر موضوعات زیادی در زندگی است. حادثه‌ای به او یاد می‌دهد که زندگی، چیزی فراتر از روزمرگی ماست.

در ادامه، بخش هجدهم این رمان را برای شما قرار داده‌ایم. با ما همراه باشید.

جاده‌ی صد و یک، حدود بیست کیلومتر از کنار خلیج سان‌فرانسیسکو می‌گذشت. سپس تا نمایان شدن مجدد اقیانوس در نزدیکی مونتری، دو ساعتی از میان زمین‌ها رد می‌شد. با کمی ادامه دادن به سوی جنوب، پوشش گیاهی انبوه و انبوه‌تر می‌شد و کاج‌هایی که در چشم‌انداز نقش پررنگی را بر عهده داشتند، حس و عطر تعطیلات را به مشام می‌رساندند.

وقتی شورلت کهنه‌ی جاناتان به گذرگاهی رسید که درخت سرو و گل‌های کاغذی در دو طرفش به چشم می‌خوردند، خورشید هنوز در وسطِ آسمان بود. کم کم خانه‌ی خاله‌اش به چشمانش خورد. یک خانه‌ی سفید زیبا که جذابیت زیادی داشت و بدون اغراق درون جعبه‌ای از گیاهان زمردفام قرار گرفته بود.

ماشین را خاموش و درِ خانه را باز کرد. عطر ملایم گل‌ها لحظه‌ای او را به سی سال قبل بازگرداند. در آن زمان شش سال داشت. خانواده‌اش تازه از فرانسه بازگشته و برای اولین بار به دیدن خاله مارجی آمده بودند.

در هنگام پیاده شدن از ماشین، مجذوب بوی خوشی شده بود که از در هم آمیختن عطر رُزها، کله ماتیت‌ها (شقایق پیچ) و شور فوی‌ها (پیچک امین‌الدوله) در هوا پراکنده می‌شد و همچون هاله‌ای از بهشت فضا را احاطه می‌کرد. اگر یک حوری مُشتی گَرد جادویی را بر خانه و باغچه پاشیده بود، سی سال بعد، همین فضا و همین احساس را پدید می‌آوردند.

به سوی خانه پیش رفت. ریگ‌های راهرو در زیر گام‌هایش صدای قِرِچ قِرِچ می‌دادند. پایین‌تر از آنجا، در فاصله‌ای حدود صد متر، کمی پنهان در پشت شاخه‌های درختان سرو صدساله‌ای که باد زمستان‌های متعددی آنها را خم کرده بود، اقیانوس که گویی به خواب فرو رفته بود، با رنگ آبی پررنگی به چشم می‌خورد.

خاله مارجی با همان لبخندی که سی سال پیش با شناختن جاناتان برای اولین مرتبه بر لب آورده بود، با همان چشم‌های درخشان از شادی و حتی شیطنتی که در افراد به این سن کم دیده می‌شود، بر روی پله‌ها نمایان شد.

او زندگی عجیبی را گذرانده بود. سه بار ازدواج کرده بود و حداقل به همان تعداد شغل داشت. باستان‌شناس بود و خیلی زود در مطالعه‌ی جمجمه‌های اولین ساکنان سیاره متخصص شده بود، چراکه آدم‌ها را به سنگ‌ها ترجیح می‌داد. به این ترتیب، بیشتر از بیست سال در این زمینه کار کرده بود و بعد یک روز تصمیم گرفت به زنده‌ها بپردازد که از مرده‌ها جالب‌تر بودند و مطالعه را از سر گرفت، این بار در زیست‌شناسی.

بعد از چند سال کار در لابراتوار، اولین بنیاد مستقل خود را به وجود آورد. جاناتان هرگز منظورش را از آن اقدام نفهمیده بود. موضوع مربوط به تحقیق در مورد سرزمین‌هایی می‌شد که معمولا از دیدگاه علم، رها شده بودند. حالا ده سال از بازنشسته شدنش می‌گذشت اما ریاست افتخاری بنیاد را بر عهده داشت.

جاناتان فکر می‌کرد که خاله با بودن در کنار پژوهشگران هرگز نتوانسته است به کار دیگری بپردازد.

خاله مارجی گفت: «اتاقت حاضره، می‌تونی تا هر وقت می‌خوای بمونی!»

ـ «مارجی…»

با لبخندی ملایم راه افتاد و رفت. اشتباه نمی‌کرد. جاناتان ته دلش خود را مقصر می‌پنداشت. با وجود علاقه‌ی خاصی که به او داشت، وقتی که راحت بود و احتیاجی حس نمی‌کرد، کمتر سراغش را می‌گرفت و به او سر می‌زد.

زندگی‌هایی به سرعت باد، گاهی ما را وادار به فراموشی کسانی که دوستشان داریم، می‌کند.

ـ «راستش نامه ماه قبل رسید دستم. می‌خواستم جواب بدم ولی فرصت نشد.»

ـ «از دیدنت خوشحالم، معلومه نیاز به استراحت داری. این که آدم همه‌ش سرش توی کار باشه، گیج و منگ میشه.»

جاناتان اتاقی را که به او هدیه شده بود، اشغال کرد. یک اتاق زیبا در طبقه‌ی اول خانه، با دیوارهایی به رنگ سفید. مبل و اثاث خاص به رنگ‌های ملایم و جوٍّی دلپذیر. تقریبا همه جا تابلوهای نقاشی، صورتک‌های حکاکی شده و عکس‌های قدیمی از هندوستان، مصر و آسیای میانه. تمام جاهایی که در گذشته مأموریت‌های باستان‌شناسی‌اش را در آنها به انجام رسانیده بود. روی میز کوچک کنار تخت، کتابی از کارل جاسپر دیده می‌شد.

جاناتان به پنجره نزدیک شد و آن را باز کرد. صدای ملایم جیرجیر چوبِ پاشنه‌ی در شنیده شد. هوای معطر باغچه در اتاق پیچید و فضا را احاطه کرد. منظره‌ی اقیانوس از آنجا چشم‌نواز بود. آن سوی باغچه‌ی انبوه و زیبا، تا جایی که چشم کار می‌کرد، رنگ آبی اقیانوس دیده می‌شد. جاناتان به بیرون خم شد و ریه‌هایش را از نسیم لاجوردی پر کرد.

سروصدا و آلودگی شهر به نظرش دور می‌آمد، خیلی دور، درست مانند استرسی که برای کارش داشت.

فردای آن روز، اتفاق ناخوشایندی برایش پیش آمد. وقتی که متوجه شد ماشینش مشکل تازه‌ای پیدا کرده، بلافاصله به ناراحتی شدیدی دچار شد که کم از خشم نداشت. آیا واقعا گرفتاری‌ها و مشکلاتش او را تا آنجا تعقیب کرده بودند؟ آیا می‌بایست تا آخرین روزهای زندگی‌اش با این ناملایمات دست و پنجه نرم کند؟ به واقع این سرنوشت او بود؟

ادامه دارد…

تهیه و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=29929
  • نویسنده : لوران گونل ـ ترجمه: داود نوابی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 259 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.