مجلهی خبری «صبح من»: تعداد بسیار زیادی قدم پنجه آن طرفتر، در اردوگاه قبیلهی آتش، گربهها روز آرامی را میگذراندند. ببری، گشت شکاری شامل خاکستری، مشکی و پیچک را به حوالی چهار صخره فرستاده بود. دیگران هم در زیر آفتاب صبحگاهی، لم داده بودند.
کارامل و گلبرفی در کنار هم نشسته بودند و به آسمان خیره شده بودند. خورشید داشت به روشنی میدرخشید که چند تکه ابر، از جلویش رد شدند و جنگل را تاریک و روشن کردند.
کارامل میو کرد: «کاش بارون بباره. جنگل خیلی خشک شده.»
گلبرفی با خُرخُری آهسته، موافقت و دوباره با دقت آسمان را بررسی کرد.
کارامل گفت: «یادته قبلا که همسایه بودیم، یه بار خورشید و ماه رو توی آسمون دیدی و گفتی کسی رو که همیشه آرزوی داشتنش رو داشتم، پیدا میکنم؟ اون موقف فکر کردم خالی میبندی. منظورت نقرهای بود؟»
گلبرفی با سر تأیید کرد.
ناگهان از میان ابرها، درخشش نوری پدیدار شد و روی کارامل نور انداخت. کارامل با پنجه جلوی چشمانش را گرفت. گلبرفی با تعجب و بعد با آسودگی به کارامل نگاه کرد.
سپس ابرها به آرامی کناری رفتند و دوباره خورشید همه جا را روشن کرد. گلبرفی با آرامش میو کرد: «بهت تبریک میگم. نیاکان ما برای تو اتفاقات خوبی رو در نظر گرفتند.»
کارامل با تعجب پرسید: «جدی؟ منظورت از نیاکان چی بود؟»
ـ «جدیِ جدی. ما گربههای قبیلهای معتقدیم که نیاکان ما، یعنی جنگجویان پیشین قبیلهمون، چون نمیتونن به طور مستقیم با ما حرف بزنند، با استفاده از خورشید و ماه و ستارهها و اتفاقات جوی، به ما از خطرات آینده هشدار یا مژدهی اتفاقات خوب رو میدن. تنها کسی که میتونه پیامشون رو ببینه، درمانگره.»
ـ «اوه. جالبه.» و با گفتن این حرف، کارامل به پنجههایش خیره شد.
بعد از چند دقیقه سکوت، صدای خُرخُری همگانی از طرف دیگر اردوگاه بلند شد. گلبرفی پرسید: «اونجا چه خبره؟»
کارامل شانه بالا انداخت و به طرف دیگر اردوگاه رفت. پرسید: «چه خبر شده؟»
شب، طلوع را با پنجههایش هُل داد و میو کرد: «اولین ساکن لونهی مادرها، پیدا شد.»
کارامل با خوشحالی گفت: «عالیه! بهت تبریک میگم.»
طلوع که از شادی و خجالت چشمانش همانند آسمان طلایی هنگام طلوع، میدرخشید، خُرخرُی شادمان به نشانهی تشکر کرد.
مخمل میو کرد: «ولی از صبح تا شب باید بشینی به دیوار زُل بزنی. تازه، باید دسته جمعی بریم اونجا رو تمیز کنیم.»
طلوع جواب داد: «مگه زندانیام که بشینم اونجا؟ میتونم بیام بیرون که!»
مخمل چند لحظه گیج به نظر رسید و سپس اشتباهش را پذیرفت. ناگهان طلوع نالید: «ای بابا! کارآموزم رو چی کار کنم؟»
ببری که گوشهای چُرت میزد، بیدار شد و به طرف آنها آمد. با دلخوری ساختگیای میو کرد: «چقدر جیغ جیغ میکنید. نمیذارید دو دقیقه معاون پیرتون یه چرت بزنه. حالا کی کارآموزش رو چیه کار کنه؟»
برفی پاسخ داد: «طلوع مونده با کارآموزش چی کار کنه.»
ببری نشست: «این که سادهست. آموزشش بده!»
صدای خنده از گربهها بلند شد و ببری پرسید: «اگه نافرمانی میکنه بگو تنبیهش کنم. میکنه؟»
طلوع با دستپاچگی میو کرد: «نه. من به زودی به لونهی مادرها میرم و کارآموزم رو نمیدونم باید چی کار کنم.»
ببری موضوع را گرفت: «آهان. ضمن تبریک به تو و غروب، باید بگم که کارآموزت رو به یک معلم دیگه میسپریم تا تربیتش کنه. خودت دوست داری کی معلمش بشه؟»
طلوع کمی فکر کرد و با شیطنت گفت: «طبیعتا مادرش رو انتخاب نمیکنم!»
مخمل با دلخوری جواب داد: «از خدات هم باشه. معلم به این خوبی!»
میو میوی خندهی گربهها به آسمان رسید.
طلوع ادامه داد: «راست میگم دیگه. لوسش میکنی. سیبیلهام کنده شد تا دو تا چیز یادش بدم!»
مخمل گفت: «بذار ببینیم به بچهی خودت هم این حرفها رو میزنی.»
طلوع جدی شد: «فکر کنم کهربا، معلم خوبی باشه. خیلی قهوه رو دوست داره. چند بار که با هم رفته بودند شکار، بهشون خوش گذشته بود.»
ببری میو کرد: «پس معلمش شد کهربا. ببینیم بورانشاه موافقت میکنه یا نه… راستی، کسی تشنه نیست؟ گفتم اگه هست، بریم گروهی کنار نهر آب بخوریم.»
کمی صبر کرد و وقتی دید کسی تشنه نیست، گفت: «خب، اگر کسی با من کاری داشت، من کنار نهرم. کارم دو دقیقه بیشتر طول نمیکشه.»
ادامه دارد…