تاریخ : سه شنبه, ۱ آبان , ۱۴۰۳ Tuesday, 22 October , 2024
3
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش نود و ششم

  • کد خبر : 29067
  • 03 آبان 1402 - 13:00
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش نود و ششم
در قسمت قبل خواندیم، نمایندگان قبیله‌ی آتش به دیدار رهبر قبیله‌ی آب رفتند. بوران شاه به ملاقات رودبانو رفت و بقیه‌ی اعضای گروه، نگران در انتظار رهبر خود بودند و اینک ادامه‌ی ماجرا...

مجله‌ی خبری «صبح من»: رعد، نقره‌ای و دوده‌پوستین کنار هم و سه گربه‌ی هم گروهشان، کمی دورتر نشسته بودند. رودبانو، بوران‌شاه را به داخل لانه‌ی خود برده بود. رعد و نقره‌ای هر طور که شده سعی کردند به رهبرشان هشدار دهند، مراقب تله‌ی احتمالی باشد.

نقره‌ای آهسته پرسید: «چرا این قدر طول کشید؟»

رعد هم که مثل نقره‌ای از بودن در اردوگاه دشمن، معذب بود، گفت: «زمان برای تو دیر می‌گذره از وقتی بوران‌شاه رفته داخل، چند لحظه گذشته!»

در سوی دیگر اردوگاه، گربه‌ی کمی تُپُل و سفیدرنگ، با دمش گروهی از گربه‌های قبیله‌ی آب را فرا خواند.

نقره‌ای پرسید: «اون کیه؟»

رعد پاسخ داد: «مثل اینکه بهش می‌گن صدف‌پنجه. معاونشونه. بهش مشکوکم. مطمئنا برای یه گشت، ده تا گربه هم‌زمان بیرون نمی‌رن.»

دوده‌پوستین میو کرد: «نگاه کنید. یه گروه گربه‌ی دیگه هم خبر کردند. چطوری می‌تونه اردوگاه رو بدون محافظ رها کنه؟»

صدف‌پنجه حدود ۱۵ جنگجو را به بیرون اردوگاه فرستاد.

نقره‌ای شمرد و گفت: « فقط پنج تا جنگجو براشون مونده. خیلی خطرناکه کارشون.»

همان لحظه صدف‌پنجه به طرف آنها آمد و پرسید: «چطورید رفقا؟»

رعد با لحنی محتاطانه پرسید: «ده روز پیش که می‌خواستید تکه‌پاره‌مون کنید. الان رفیق شدیم؟»

صدف‌پنجه طوری به نظر می‌رسید که انگار از حرف رعد ناراحت شده است: «واقعا لازم نیست که این‌قدر با هم بد باشیم. مثلا ما هم‌رده‌ایم. مگه نه جناب معاون قبیله‌ی آتش؟»

رعد با حالتی رسمی، میو کرد: «درسته. ولی من فرمانده‌ی قبیله هستم نه معاون!»

صدف‌پنجه، پنجه‌اش را روی شانه‌ی رعد گذاشت: «چه فرقی داره؟ من مطمئنم که تو، به عنوان یه پیشی خونگی، اون قدری عرضه داری که فرمانده باشی.»

رعد، پنجه‌ی او را کنار زد و پاسخ داد: «ممنونم. ولی من گربه‌ی خیابونی بودم، نه گربه‌ی خونگی و اینکه حواست به حرف زدنت باشه.»

ناگهان نگاه صدف‌پنجه به دوده‌پوستین افتاد. رعد را فراموش کرد و با تعجب از او پرسید: «تو پسر خزببری هستی؟»

دوده‌پوستین تأیید کرد و معاون قبیله‌ی آب ادامه داد: «من اون چشم‌ها رو هرجا ببینم می‌شناسم. چشم‌های خزببری رو توی چشم‌های تو می‌بینم. من و پدرت زمانی با هم رفقای صمیمی بودیم. یادش به خیر. چه روزهایی بود!»

دوده‌پوستین میو کرد: «ممنونم بابت تعریفت. ولی شما و پدرم چطوری با هم رفقای صمیمی بودید در حالی که از دو قبیله‌ی متفاوت بودید؟»

صدف‌پنجه کمی جا خورد و جواب داد: «اووم… خب منظورم اینه که می‌شناختمش.»

دوده‌پوستین با زیرکی ادامه داد: «و یه چیز دیگه… تو جوون‌تر از اون هستی که پدرم رو دیده باشی. احتمالا وقتی قبایل ما با هم می‌جنگیدند، تو کنار مامانت با خواهر و برادرات بازی می‌کردی!»

رعد هم وسط بحث پرید: «بعدش هم، حتی اگر تو خزببری رو دیده باشی، چطوری در بحبوحه‌ی نبرد، فرصت پیدا کردی چشم‌هاش رو بررسی کنی؟»

دوده‌پوستین خندید و با رعد، پنجه به هم زدند.

صدف‌پنجه با رنجیدگی گفت: «برید بابا… با شما نمیشه حرف زد! من رو بگو که قصد دوستی داشتم.».

به دور و بر نگاهی کرد و بلند شد و گوشه‌ای دیگر از اردوگاه نشست.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=29067
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 302 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.