مجلهی خبری «صبح من»: «روزی که زندگی کردن آموختم» رمانی از «لوران گوئل»، نویسندهی جوان و نامدار فرانسوی است. رمانی ماجراجویانه و در پی کشف رازهای انسان. اثری باشکوه پر از امید و محبت. یک نفس هوای تازه برای زندگی …
این رمان، داستان «جاناتان» را بیان میکند که به رغم موفقیتهای کاری، درگیر موضوعات زیادی در زندگی است. حادثهای به او یاد میدهد که زندگی، چیزی فراتر از روزمرگی ماست.
در ادامه، بخش سیزدهم این رمان را برای شما قرار دادهایم. با ما همراه باشید.
همین که جمعه شد، جاناتان ناگهان به این فکر افتاد که نگهداری از کلوئه در آخر هفته، مانع از این خواهد شد که به دیدن آن کولی برود. تصمیم همراه خود بردن او هم محال بود. با این همه حس میکرد که توانایی تحمل مدت بیشتری را ندارد. لازم بود آن زن را ببیند و با او حرف بزند. جرأت اینکه هشت روز دیگر زجر بکشد را نداشت.
بالاخره گوشی تلفن را برداشت.
ـ «آنجلا، منم، جاناتان.»
سکوت برقرار شد.
ـ «الو؟»
ـ «گوشم با توئه جاناتان.»
ـ «من یه مشکلی دارم.»
ـ «بذار حدس بزنم، این یکشنبه آزاد نیستی؟»
ـ «نه، ولی چرا، راستش…»
ـ «ببین جاناتان اصل مطلب رو بگو. من کار دارم. گیاههام منتظرند.»
ـ «میخوام یکشنبه کلوئه رو یه کم زودتر برگردونم.»
سکوت. صدای آهی از آن سوی خط شنیده شد. جاناتان دیگر اصرار نکرد.
آخر هفته رسید و طبق معمول، آمدنِ کلوئه، که از هفت سالگی شادی را در خانهای کوچک پیدا کرده بود. شنبه به طرف ساحل استینسون حرکت کردند. شب گذشته باد نسبتا شدیدی وزیده بود. امواج کمی بزرگتر از معمول، با سر و صدا بر ماسهها فرود میآمدند و از آنها گَردی با بوی شور، بلند میشد.
دخترک تمام صبح را با بازی در ساحل گذراند. در میان شنها استخر حفر کرد، قصر درست کرد و به بازی مورد علاقهاش، دویدن در آب و بالا پریدن با هر بار رسیدن موج، پرداخت.
ـ «بابا! بیا بازی.»
ـ «میام عزیزم.»
در حالی که به ایمیل مشتریها جواب میداد، از گوشهی چشم او را میپایید. اگر میگذاشت ایمیلها روی هم تلنبار شوند، زحمت رسیدگی به آنها بیشتر میشد.
ـ «بیا دیگه. بابا!»
دخترک بالاخره موفق شد او را به کنار آب بکشد، جیغزنان خود را به گردنش آویخت و آب سرد را به سر و صورتش پاشید. صدای اعتراضهای جاناتان در خندهی دخترک گم میشد.
برای خوردن صبحانه در تراس کافهی پارک ساید، جا گرفتند. در سایهی یک درخت بزرگ کاج که از میلیونها برگ سوزنی شکلِ گرم شده در آفتابش، عطری خوشایند متصاعد میشد. سپس کلوئه با شوق و شتاب قصد رفتن به زمین بازی روبرو را کرد و ملتمسانه گفت: «باهام بیا!»
ـ «تو برو، من نگاهت میکنم.»
روی نیمکتی نشست. به لذت بردن از زندگی و بی غم بودن دخترش، غبطه خورد. بازی کردنش را نگاه کرد و سعی کرد از این لحظه، لذت ببرد. ولی چطور میتوان استراحت کرد وقتی که هزار و یک چیز، فکر را مشغول کرده و هنگامی که بیکار و بیحرکت آنجا نشسته، زیاد و زیادتر هم میشوند؟
آنها مثل سوزن بودند. افکاری پنهانی که یکی پس از دیگری به او هجوم آورده و به یادش میآوردند که زیرزمین باید مرتب شود، هزاران عکس قبل از آنکه حادثهای آنها را خراب کند، باید تکثیر و حفاظت شوند، خریدها باید انجام شوند.
به فکر خرید دستمال کاغذی افتاد. تا قبل از پوسیده شدنِ پنجرهها از آفتاب داغ برای نقاشی از آنها استفاده شود. به علاوهی شستن ماشین، آب دادن به باغچه و البته کندن شبدرها قبل از آنکه دوباره برویند و بعد هم، جواب نامهی خاله مارجی که نامهی زیبایی با خط خوش نوشته بود و از حالش خبر داده بود. کاری که دیگر مرسوم نیست. اینکه یک ماه از رسیدن این نامه میگذشت، باعث خجالت او شد.
ناگهان تصویر زنهای کولی به ذهنش خطور کرد. آنها را در حال اجرای مراسم مذهبی به سوی اسکلهی پییر ۳۹ تصور میکرد. هشت روز دیگر باید حوصله کرد، یک انتظار بیرحمانه.
ـ «نیومدی، بابا…»
جاناتان سر تکان داد، خودش را مجبور کرد که لبخند بزند. با این همه دلمشغولی چطور میتوانست با دخترش بازی کند؟ ولی کلوئه رهایش نکرد. نزدیکش آمد و گفت: «پس برام قصه بگو.»
ـ «باشه، قبوله.»
ـ «آخ جون…»
و دستانش را به گردن پدر آویخت.
ـ «خب بریم سر داستانمون.»
دراین لحظه تلفنش زنگ خورد…
ادامه دارد…