تاریخ : سه شنبه, ۱ آبان , ۱۴۰۳ Tuesday, 22 October , 2024
8
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش نود و چهارم

  • کد خبر : 28636
  • 29 مهر 1402 - 13:00
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش نود و چهارم
در قسمت قبل خواندیم، گشت گربه‌ای به سختی توانست زنجبیل را به اردوگاه ببرد. بوران شاه از دیدن زنجبیل خوشحال شد و او را تحویل گرفت. اما قرار است زنجبیل، حقایقی را درباره‌ی پدر و مادرش بداند. این حقایق چه اثری بر روی زنجبیل خواهد گذاشت؟

مجله‌ی خبری «صبح من»: خزفندقی با دیدن زنجبیل، جلو دوید و کنار او ایستاد. سیلی محکمی به او زد و میو کرد: «دختره‌ی خیره‌سر، کجا رفته بودی؟»

اما وقتی دید چشمان زنجبیل پر از اشک شدند و گونه‌ی دردناکش را مالید، دلش به حال او سوخت. جلو رفت و زنجبیل را در آغوش گرفت و با مهربانی، لیسش زد.

بوران‌شاه که از مهربانی خشن ماده‌گربه‌ی غرغرو خنده‌اش گرفته بود، گفت: «خزفندقی! چی می‌خواستی به زنجبیل بدی؟»

خزفندقی جواب داد: «مگه تو فضولی؟! برو به کارت برس.»

بوران‌شاه خودش را کمی عقب کشید و با تعجب، او را برانداز کرد.

انگار خزفندقی به یاد آورد که بوران‌شاه، رهبر قبیله است چون گفت: «نه بمون، ببخشید، یه لحظه یادم رفت که رهبری!»

بوران‌شاه سرش را تکان داد و سر جای خود نشست. خزفندقی خطاب به زنجبیل میو کرد: «خوب گوش کن چی می‌گم. می‌خوام لو بدم که پدر و مادرت چه کسانی بودند.»

گوش‌های زنجبیل، سیخ ایستادند و مشتاقانه میو کرد: «ادامه بده.»

خزفندقی به چشمان مشتاق او خیره شد: «پدرت، تندرشاه، رهبر سابق قبیله‌ی آتش بود که توی جنگ کشته شد.»

صورت زنجبیل از شادی درخشید و چشمانش برق زدند.

پرسید: «مادرم چی؟ اون کی بود؟»

گربه‌ی پیر تته‌پته‌ کرد: «مادرت … خب… اون… » و مضطربانه نگاهی به بوران‌شاه انداخت. رهبر او را با تکان سر، تشویق کرد.

زنجبیل بی‌صبرانه گفت: «بگو دیگه. مادرم چی؟»

خزفندقی نفس عمیقی کشید و ناگهان گفت: «مادرت یه … مادرت یه پیشی خونگی بود!»

شادی زنجبیل دود شد و با ناباوری میو کرد: «صبر کن ببینم. دوباره تکرار کن. گفتی مادرم یه … چی بود؟»

خزفندقی ادامه داد: «یه بار همراه تندرشاه به گشت اطراف منطقه‌ی آدم‌ها رفتیم. تندرشاه یک گربه‌ی خونگی رو دید و تا بخوای سیبیل‌هات رو تکون بدی، عاشقش شد! هرچی کهنسال‌ها نصیحتش کردند، فایده نداشت. اون رو به قبیله آورد و با هم ازدواج کردند و صاحب فرزندی به نام زنجبیل شدند که الان روبروی من ایستاده. پایان!»

چهره‌ی زنجبیل از شنیدن ماجرای پدر و مادرش چنان دیدنی بود که کم مانده بود، دوده‌پوستین، نقره‌ای و بوران‌شاه از خنده، ریسه بروند اما به هر زحمتی بود، جلوی خود را گرفتند.

شانه‌های زنجبیل فرو افتادند و سیبیل‌ها و گوش‌هایش آویزان شدند.

خزفندقی با آرامش گفت: «وقتی هی می‌گفتم پیشی خونگی‌ها رو مسخره نکن، یه دلیلش همین بود.»

زنجبیل تته پته کنان گفت: «یعنی … یعنی … پدرم رهبر … رهبر قبیله و مادرم یه … یه پیشی خونگی بوده؟! باورکردنی نیست! چطور ممکنه؟ مگه میشه؟ مطمئنی راست گفتی؟»

خزفندقی جواب داد: «به جان بوران‌شاه!»

و همه با دیدن نگاه چپ چپ بوران‌شاه خندیدند.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=28636
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 336 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.