مجلهی خبری «صبح من»: خزفندقی با دیدن زنجبیل، جلو دوید و کنار او ایستاد. سیلی محکمی به او زد و میو کرد: «دخترهی خیرهسر، کجا رفته بودی؟»
اما وقتی دید چشمان زنجبیل پر از اشک شدند و گونهی دردناکش را مالید، دلش به حال او سوخت. جلو رفت و زنجبیل را در آغوش گرفت و با مهربانی، لیسش زد.
بورانشاه که از مهربانی خشن مادهگربهی غرغرو خندهاش گرفته بود، گفت: «خزفندقی! چی میخواستی به زنجبیل بدی؟»
خزفندقی جواب داد: «مگه تو فضولی؟! برو به کارت برس.»
بورانشاه خودش را کمی عقب کشید و با تعجب، او را برانداز کرد.
انگار خزفندقی به یاد آورد که بورانشاه، رهبر قبیله است چون گفت: «نه بمون، ببخشید، یه لحظه یادم رفت که رهبری!»
بورانشاه سرش را تکان داد و سر جای خود نشست. خزفندقی خطاب به زنجبیل میو کرد: «خوب گوش کن چی میگم. میخوام لو بدم که پدر و مادرت چه کسانی بودند.»
گوشهای زنجبیل، سیخ ایستادند و مشتاقانه میو کرد: «ادامه بده.»
خزفندقی به چشمان مشتاق او خیره شد: «پدرت، تندرشاه، رهبر سابق قبیلهی آتش بود که توی جنگ کشته شد.»
صورت زنجبیل از شادی درخشید و چشمانش برق زدند.
پرسید: «مادرم چی؟ اون کی بود؟»
گربهی پیر تتهپته کرد: «مادرت … خب… اون… » و مضطربانه نگاهی به بورانشاه انداخت. رهبر او را با تکان سر، تشویق کرد.
زنجبیل بیصبرانه گفت: «بگو دیگه. مادرم چی؟»
خزفندقی نفس عمیقی کشید و ناگهان گفت: «مادرت یه … مادرت یه پیشی خونگی بود!»
شادی زنجبیل دود شد و با ناباوری میو کرد: «صبر کن ببینم. دوباره تکرار کن. گفتی مادرم یه … چی بود؟»
خزفندقی ادامه داد: «یه بار همراه تندرشاه به گشت اطراف منطقهی آدمها رفتیم. تندرشاه یک گربهی خونگی رو دید و تا بخوای سیبیلهات رو تکون بدی، عاشقش شد! هرچی کهنسالها نصیحتش کردند، فایده نداشت. اون رو به قبیله آورد و با هم ازدواج کردند و صاحب فرزندی به نام زنجبیل شدند که الان روبروی من ایستاده. پایان!»
چهرهی زنجبیل از شنیدن ماجرای پدر و مادرش چنان دیدنی بود که کم مانده بود، دودهپوستین، نقرهای و بورانشاه از خنده، ریسه بروند اما به هر زحمتی بود، جلوی خود را گرفتند.
شانههای زنجبیل فرو افتادند و سیبیلها و گوشهایش آویزان شدند.
خزفندقی با آرامش گفت: «وقتی هی میگفتم پیشی خونگیها رو مسخره نکن، یه دلیلش همین بود.»
زنجبیل تته پته کنان گفت: «یعنی … یعنی … پدرم رهبر … رهبر قبیله و مادرم یه … یه پیشی خونگی بوده؟! باورکردنی نیست! چطور ممکنه؟ مگه میشه؟ مطمئنی راست گفتی؟»
خزفندقی جواب داد: «به جان بورانشاه!»
و همه با دیدن نگاه چپ چپ بورانشاه خندیدند.
ادامه دارد…