تاریخ : سه شنبه, ۱ آبان , ۱۴۰۳ Tuesday, 22 October , 2024
5
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش نود و سوم

  • کد خبر : 28496
  • 26 مهر 1402 - 12:59
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش نود و سوم
در قسمت قبل خواندیم، گشت گربه‌ای برای پیدا کردن یاغی به راه افتاده بود و در جایی که انتظار نمی‌رفت، زنجبیل، پیدا شد! اما گربه‌ها چه ترفندی برای بازگرداندن این یاغی تندخو به کار خواهند بست؟

مجله‌ی خبری «صبح من»: دوده‌پوستین چنان فریادی زد که خَزِ همه‌ی گربه‌ها سیخ شد و قهوه پشت طلوع، پناه گرفت.

ـ «دختره‌ی نادون! چه فکری کردی سرت رو انداختی پایین و راه افتادی توی جنگل؟! نمی‌گی یه جماعت اونجا نگرانت می‌شن؟ اصلا تو فکر هم می‌کنی؟»

زنجبیل که اصلا شوکه نشده بود، جواب داد: «می‌خوای برگردم؟ برگردم جایی که یکی حتی یک ذره هم به فکر من نیست؟ اوجا جای من نیست.»

و دوباره بین علف‌ها دوید.

دوده‌پوستین زیر لب غرید: «ای لعنت به من که به جای اینکه همه چی رو درست کنم، خراب می‌کنم. حیف که دختره وگرنه چنان می‌زدمش که … » و داد زد: «وایسا!» و به دنبالش دوید.

طلوع و نقره‌ای نگاهی به هم انداختند.

طلوع پرسید: «ما چی کار کنیم؟»

قهوه جیغ زد: «دنبالشون بریم؟» و به دنبال آن دو، به راه افتاد.

طلوع فریاد زد: «صبر کن. گم می‌شی. وایسا.» و به دنبال کارآموز خود رفت.

نقره‌ای نُچ نُچی کرد و گفت: «عجب روزی!» و به دنبال بقیه دوید.

وقتی نفس نفس زنان به گشت رسید، زنجبیل داشت میو می‌کرد: «لابد انتظار دارید که وقتی برای من همچین ماجرایی تعریف کردید، برگردم؟ من از قبیله رفتم و دیگه هم برنمی‌گردم!»

نقره‌ای با شنیدن این حرف، فکری به ذهنش رسید و بلند گفت: «راستی دوده‌پوستین، من شنیدم هر گربه‌ای که از قبیله بره، مزاحم و دشمن قبیله محسوب می‌شه. درسته؟»

دوده‌پوستین مِن‌مِن‌ کرد: «آره. ولی چرا می‌پرسی؟»

نقره‌ای نگاهی به زنجبیل انداخت: «و هر دشمنی که دیدیم، یا باید بکُشیمش یا به اردوگاه ببریم، نه؟»

دوده‌پوستین به تأیید، سر تکان داد.

نقره‌ای ادامه داد: «پس مزاحم رو دستگیر کنید!»

زنجبیل گفت: «شوخی می‌کنی. تو نمی‌تونی من رو دستگیر کنی.»

ـ «اتفاقا چرا، می‌تونم. خودت همین الان گفتی که از قبیله رفتی. پس الان یه مزاحمی و یا باید با ما تا سر حد مرگ بجنگی و از قلمرو بری یا با ما به اردوگاه بیای. کدوم رو انتخاب می‎کنی؟»

سه گربه‌ی دیگر، به زنجبیل فرصت فکر کردن نداده و محاصره‌اش کردند. نقره‌ای هم پشت او قرار گرفت. با بدبختی و تهدید و سیخونک زدن، او را تا اردوگاه همراهی کردند.

رهبر قبیله در سایه‌ی صخره سنگی نشسته بود و با بی‌قراری، دُمش را تکان می‌داد. وقتی زنجبیل را دید، از خوشحالی از جا پرید و به طرف گشت دوید. جلو رفت و با لیسی دوستانه، از زنجبیل استقبال رد.

زنجبیل، مات و مبهوت مانده بود و زیر لب پرسید: «واقعا نگرانم بودید؟»

بوران شاه با مهربانی میو کرد: «آره. خیلی نگرانت بودم. خوشحالم که برگشتی. تو مثل دختر خودمی. اگر کارامل گم می‌شد، کمتر نگران می‌شدم.»

نقره‌ای فکر کرد: «مطمئنا کارامل اون قدری عاقل هست که از این دیوونه‌بازی‌ها درنیاره!»

بوران شاه ادامه داد: راستی، خزفندقی برات یه هدیه داره.

و زنجبیل را به طرف لانه‌ی گربه‌های کهنسال، هُل داد.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر منبع و نام نویسنده، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=28496
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 313 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.