مجلهی خبری «صبح من»: «روزی که زندگی کردن آموختم» رمانی از «لوران گوئل»، نویسندهی جوان و نامدار فرانسوی است. رمانی ماجراجویانه و در پی کشف رازهای انسان. اثری باشکوه پر از امید و محبت. یک نفس هوای تازه برای زندگی …
این رمان، داستان «جاناتان» را بیان میکند که به رغم موفقیتهای کاری، درگیر موضوعات زیادی در زندگی است. حادثهای به او یاد میدهد که زندگی، چیزی فراتر از روزمرگی ماست.
در ادامه، بخش هشتم این رمان را برای شما قرار دادهایم. با ما همراه باشید.
مِهی که بر روی خلیج سانفرانسیسکو قرار گرفته بود، در حال محو شدن و از بین رفتن بود. جزیرهی آلکاتراز با طوقیهای آبی رنگ کم کم از دور نمایان میگشت. باد گرم، بوی دریا را میداد و صدای تلق و تلوق طنابها بر دکل قایقهای مهار شده، شنیده میشد.
جاناتان با تمام قدرتش نفس کشید. این لحظات روزهای تابستان را که در آن، مه صبحگاهی به طرز سحرآمیزی از میان میرفت و جای خود را به خورشیدی تابناک میداد که دیدن آن تا چند لحظهی پیش، غیرممکن بود، دوست میداشت.
به ندرت پیش میآمد که یکشنبه به اسکله بیاید. کاری که در نظرش کار گردشگران بود. ولی آن روز بر خلاف میلش به آنجا کشیده شده بود. با قانون سختی، هر دو هفته یک بار، تعطیلات آخر هفته، بدون دخترش میگذشت و او از این وضع، متنفر بود چراکه تنهای تنها میماند ولی عادت کرده بود روزهای ساندی استریتز از خانه بیرون برود. چون عدهی زیادی از مردم شهر، عابر پیاده میشدند و خیابانها به تصرف گردشگران و موتورسواران درمیآمد.
اول صبح به دشواری میگذشت از آن جهت که باید شبدرهای باغچهی پشت خانه را با دست، درآورد و برای نابودکردن خزه، سولفات آهن را بکوبد و نرم کند.
دور و بر او روی اسکله، ولگردها با بیقیدی جالب و صمیمانهای گرد هم جمع میشدند. کودکان جستوخیز میکردندو بستنیهای بزرگ را لیس میزدند در حالی که از همه جای قیف، بستنی میچکید. عطر یددار نسیمی که از دریا برمیخاست، اینجا و آنجا با بوی بدی که شیرینیهای درست شده با موم زنبور عسل یا بنیههای داغی که بویشان از دکههای مجاور به مشام میرسید، قطع میشد. قسمتهایی از مکالمات در هیاهویی شادمانه طنین میانداخت.
موج عابرین او را به گوشهی اسکله میکشاند، از آنجا فُکهایی دیده میشدند که روی جزیرکهای شناور، جمع شده بودند. او قبلا صد بار آنها را دیده بود ولی باز نمیتوانست از نگاه کردن به آنها وقتی که از نزدیکش رد میشدند، خودداری کند.
بدنهای براق آنها به یکدیگر چسبیده بود شبیه به پیکر نمناک توریستهایی که روی جانپناه گرد هم آمده بودند و تماشایشان میکردند، با این تفاوت که نسبت به تماشاگران خود، کاملا بیتفاوت به نظر میرسیدند.
نتوانست خودداری کند و از خودش نپرسد که اگر این جانپناه بر اثر فشار تاب نیاورد و این افراد کنجکاو را با خود به درون آبهای سرد اقیانوس اطلس بکشاند، چه کسی مسئول است؟ شرکتی که آن را ساخته بود؟ متصدی نصبش یا گردانندگان پییر ۳۹ (مرکز خرید بزرگ در سواحل سانفرانسیسکو) که از این اسکله یک فضای تجاری برای جذب جمیعت به وجود آورده بودند. از وقتی که به تجار ناحیه، بیمه میفروخت، همیشه این طور پرسشها ذهنش را درگیر میکرد. یک انحراف حرفهای.
از کنار اسکله به راهش ادامه داد. هر از گاهی جوانی با اسکیت از کنارش رد میشد. گروه کوچک جاز با سازهای مسی براق، نواختن آهنگهای سیدینی بِشِت را از سر میگرفتند. کمی دورتر مردی که تقریبا شصت سال داشت، با حالتی بیمارگونه جیبهای لباسش را میتکاند و میگفت: «اینجا نیست… اینجا نیست… »
زنی که عینک درشتی بر چشم داشت و در کنار او بود، پرسید: «چی؟»
ـ «کیف پولم گم شده.»
ـ «باید تو هتل جا گذاشته باشی. تازگیها همه چیز رو فراموش میکنی.»
ـ «نه. توی جیبم بود. مطمئنم. آه، پیداش کردم اینجاست!»
و با زدن به جیب پشتش، گفت: «اینجا.»
ـ «رفیق بیچارهی من. داری حواست رو از دست میدی.»
جانان نگاه رقبتبار به زوج سالخورده انداختم. احتمالش کم بود که روزی با اینگونه ارتباط آشنا شود. آنجلا و او مدت هفت سال با هم مانده بودند و وقتی که زنش به خیال اینکه فریب خورده، او را ترک کرد، از این پیشامد واقعا جا خورده و شوکه شد، مدتی را با افسردگی و دلسردی گذراند، بعد هم تنهایی و سپس احساس کمبود.
صدای زنگ یک دوچرخه او را از فکر درآورد. خودروها کوچه را اشغال کرده بودند. پیادهها و دوچرخهسوارها هم با خوشحالی، به کل صاحب پیادهرو شده بودند. چراغهای سه رنگ که بدون توقف، چشمک میزدند، تسلیم شده بودند. با گذشت زمان، جمعیت متراکمتر میشد. به ردیف از کوچهها میگذشت و در گوشه و کنار شهر، انرژی مثبت از خود ساطع میکرد.
جاناتان برای اینکه ببیند برایش ایمیل یا پیامی رسیده است یا نه، گاه نگاهی به صفحه گوشیاش میانداخت. فروشندهها گاه روزهای یکشنبه به مشکلات اداری خود رسیدگی میکردند و برایش ایمیل میفرستادند. حتی اگر گاهی ایمیلها آزاردهنده بودند این ارتباط ، درد احساس تنها بودن را در او کاهش میداد.
جاناتان به خود میگفت: «روحیهی فعال بودن وسیلهی خوبیه برای اینکه آدم به مشکلاتش فکر نکنه.»
و اگر خوشبخت نبود، سرگرم که بود…
ادامه دارد…