مجلهی خبری «صبح من»: «روزی که زندگی کردن آموختم» رمانی از «لوران گوئل»، نویسندهی جوان و نامدار فرانسوی است. رمانی ماجراجویانه و در پی کشف رازهای انسان. اثری باشکوه پر از امید و محبت. یک نفس هوای تازه برای زندگی …
این رمان، داستان «جاناتان» را بیان میکند که به رغم موفقیتهای کاری، درگیر موضوعات زیادی در زندگی است. حادثهای به او یاد میدهد که زندگی، چیزی فراتر از روزمرگی ماست.
در ادامه، بخش هفتم این رمان را برای شما قرار دادهایم. با ما همراه باشید.
گاهی به خیال افتاده بود نام وبلاگ را «زندگی کودنها» بگذارد، اما ترجیح داده بود اولویت را به شهری دور از سانفرانسیسکو بدهد. او از نماهای بسته فیلم میگرفت، بنابراین شناخت مکانها غیرممکن بود. این حیلهای برای محکمکاری بود. قانون کالیفرنیا در این مورد صریح و روشن بود و لازمهی فیلم گرفتن از یک مکان عمومی را منوط به کسب اجازه کلیهی اشخاص حاضر در فیلم، دانسته بود. در میناپلیس، انتهای میدل وست، همه آزاد بودند از هرکجا و هر کس که بخواهند، فیلم بگیرند.
به این ترتیب بود که خندههای دیوانهوارش را با گروه کوچک و قابل اعتماد بازدیدکنندهها قسمت میکرد. با خود میگفت: «چون که جامعه به وسیلهی کودنها و برای کودنها تشکیل شده، پس بهتره که به جای آه و ناله و شکوه کردن و سرطان گرفتن، بخندیم!»
آنقدر از ساکنین محله، عکس گرفته بود که اسم کوچک و قسمتی از زندگی آنها را میدانست. بیشتر آنها بیفایده و به دلیل ابتدال و پیش پا افتادگی، تأسفبار بودند. ولی گاهی اوقات همین پیش پا افتادگی، دلچسب و جالب بود.
رایان یک جرعه دیگر کوکا نوشید و باز به دو تا زنی پرداخت که مدتی رهایشان کرده بود. اکنون آنها جلوی میز نشسته بودند و دو استکان بزرگ چای که بخار از آن بلند میشد در برابرشان بود. یکی از آنها به زودی قرار بود ازدواج کند و نقشهی زندگی آیندهاش را برای دوستش تعریف میکرد.
رایان وقتی که لحن کمی سادهلوحانهی عروس آینده را شنید، نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد. واقعا توانایی سادهلوح بودن را داشت.
رایان به تنظیم کامل دوربین پرداخت. با فوکوس صحیح، وضوح تصویر کافی میشد. حتی میتوانست مژههای مصنوعی و نقطههای سیاه کرم مالیده شده را تشخیص دهد.
زن گفت: «همه چیز رو با باب تقسیم میکنیم.»
دومی جواب داد: «تو شانس داری. در حالی که من… کوین همیشه دلیلی پیدا میکنه که میز رو جمع نکنه و لباسهای شسته رو روی بند نندازه. آخر حوصلهم رو سر میبره.»
ـ «آره، میفهمم. من و باب وظیفهها و نقشها رو تقسیم میکنیم. حتی پول و خرجها رو قسمت میکنیم. همه چیز مشخصه.»
ـ «وای، چهقدر خوب، کار ما حساب و کتاب نداره.»
ـ «مثلا ببین، برای آپارتمانی که میخوایم بخریم، باب به من گفت بهترین کار اینه که خرجها رو قسمت کنیم. آپارتمان رو به اسم اون بخریم و تمام قسطهاش رو بپردازه و همهی کارها رو انجام بده. کار من هم اینه که مالیاتها، صورتحسابها، هزینههای خورد و خوراک و خرج تعطیلات رو بپردازم. اون حساب کرد که این جوری با هم برابر میشیم، تعادل برقرار میشه و مشکلی پیدا نمیکنیم.»
ـ «ولی اگه یه روز از هم طلاق بگیرین، چی؟ اون روز باب، آپارتمان رو داره، تو چی؟ تو چیزی نخواهی داشت؟»
ـ «اَه … شگون بد نزن. این چه حرفیه؟ باب، مرد زندگیمه. داریم با هم ازدواج میکنیم. اونوقت هنوز هیچی نشده تو فکر طلاقی؟»
ـ «ولی آخه… .»
ـ «تو اعتقادی به عشق و عاشقی نداری.»
رایان لبهایش را گاز گرفت. باز هم چند لحظه به فیلم گرفتن ادامه داد و بعد از قطع کردن، بالاخره به صدای بلند خندید و گفت: «خُب، با این وضعیت بلیتِ میناپلیست رو بردی دوست عزیز!».
ادامه دارد…