تاریخ : سه شنبه, ۱ آبان , ۱۴۰۳ Tuesday, 22 October , 2024
4
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیل نقره‌ای ـ بخش نود و یکم

  • کد خبر : 27912
  • 18 مهر 1402 - 13:00
رویای کاراملی با اَکلیل نقره‌ای ـ بخش نود و یکم
در قسمت قبل خواندیم، گربه‌ها از گردهمایی‌ای که چندان هم به آرامی برگزار نشده بود، بازگشته بودند و بوران شاه به دنبال حل مشکلات بود. در همین هنگام، نقره‌ای متوجه صحبت‌های غیردوستانه‌ی دوده پوستین و زنجبیل شد. ماجرا از چه قرار بود؟

مجله‌ی خبری «صبح من»: زنجبیل میو کرد: «دیگه نمی‌شناسمت دوده‌پوستین، دیگه نه با من همراهی می‌کنی نه حتی به نیش و کنایه‌هام می‌خندی. تا قبل از اینکه اون پیشی‌های خونگی بیان، تو، من رو داشتی. اما از وقتی سر و کله‌ی اونها پیدا شده، همه‌ش دور و بر اون گربه‌هه، کارامل، می‌چرخی. انگار من رو یادت رفته.»

دوده‌پوستین جواب داد: «می‌دونی زنجبیل؟ بعضی وقت‌ها تغییری توی زندگی پیش میاد که مجبوری با اون کنار بیای. بعضی وقت‌ها هم خودت تغییر ایجاد می‌کنی یا خودت تغییر می‌کنی. من تو رو فراموش نکردم. فقط … یه کم کمتر با هم وقت می‌گذرونیم. ببین … این بیچاره‌ها هم مثل ما، یه تغییری توی زندگی‌شون ایجاد شده و ما هم براشون کنار اومدن رو سخت … »

زنجبیل بی‌صبرانه میوی او را قطع کرد: «چی شده؟ دلت به حال اون پیشی خونگی‌های بدبخت می‌سوزه، هان؟ شاید هم داری با اونها علیه من توطئه می‌کنید؟»

نقره‌ای حتی از دورترین نقطه‌ی اردوگاه هم می‌توانست ببیند که نوک دم دوده‌پوستین با کلافگی تکان می‌خورد.

دوده‌پوستین گفت: «زنجبیل، یه کم منطقی باش. توطئه چیه؟»

انگار دیگر برای زنجبیل مهم نبود که دیگران صدایشان را بشنوند: «نمی‌خوام منطقی باشم. فهمیدی؟ نمی‌خوام. شاید قبلا فکر می‌کردم با هم دوستیم. ولی الان فهمیدم نیستیم. یه دوست، باید هوای دوستش رو داشته باشه. تو با اونها گرم گرفتی و من رو یادت رفت. ازت متنفرم! شنیدی؟»

دوده‌پوستین طوری یکه خورد که انگار او را با تیر زده باشند. دهانش برای اینکه چیزی بگوید، باز و بسته می‌شد اما صدایی از او درنمی‌آمد.

ناگهان زنجبیل به سرعت به طرف کارامل رفت و پیشانی‌اش را به پیشانی او چسباند. کارامل درون چشم‌های آبی او، شعله‌های سوزان خشم را می‌دید.

زنجبیل به تندی میو کرد: «پیش خونگی! پنجه‌ت رو از زندگی من بکش بیرون. انگار تو اومدی که زندگی خوب و آروم من رو ناآروم کنی. از زندگی من گم شو!»

کارامل دنبال کلماتی می‌گشت تا بتواند اوضاع را آرام کند اما نقره‌ای از راه رسید و وضع را بدتر کرد. زنجبیل را هُل داد و گفت: «هِی! با خواهر من درست حرف بزن!»

زنجبیل خصمانه درون چشم‌های نقره‌ای خیره شد و پوزخند زد: «هِه! تو هم ما رو کشتی با این خواهرت! چرا هی پُزِ خواهرت رو می‌دی؟ می‌خوای به همه بگی که خواهر داری؟ باشه، فهمیدیم. شما جناب نقره‌ای، برادر فداکار و مهربانی هستید که همه جوره هوای خواهر خود را دارید.»

ناگهان لحن حرف زدنش تغییر کرد و فریاد زد: «فکر نمی‌کنی برای کسی که نه می‌دونه پدرش کیه نه مادرش، عذاب‌آوره که این‌قدر پُزِ فک و فامیلت رو بهش بدی؟»

نقره‌ای برخلاف انتظار زنجبیل، اصلا جا نخورد. با صدایی آهسته، میو کرد: «چرا، می‌دونم. نصف عمرم رو با چنین حسی سر و کله زدم.»

بوران‌شاه بالاخره از لانه‌ش بیرون آمد و پرسید: «اینجا چه خبره؟»

زنجبیل که انگار با شنیدن حرف نقره‌ای کمی آرام شده بود، با دیدن رهبر قبیله فریاد زد: «از همه‌تون متنفرم!» و به درون جنگل دوید و ناپدید شد.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=27912
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 306 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.