مجلهی خبری «صبح من»: در همان هنگامی که نقرهای و گربههای دیگر، شب را در آن گردهمایی پر از اضطراب سپری میکردند، در این سو، کارامل در اردوگاه نشسته بود و با بیقراری، با دمش روی زمین ضرب گرفته بود.
نگران نقرهای بود. دیدن اینکه اینطور با دلواپسی به گردهمایی میرود، اعصابش را به هم ریخته بود. دوست داشت بفهمد برادرش چه خوابی دیده بود. اما نه برادرش آنجا بود و نه احتمالا دوست داشت خوابش را تعریف کند.
کارامل آه کشید و به ماه کامل خیره شد. نگاهش برای رسیدن به ماه، از روی خاکستری گذشت که با عجله و تندتند خود را میلیسید.
خوابش نمیآمد. کاری هم برای انجام دادن نداشت. با دیدن خاکستری، یاد چند وقت پیش و ماجرای جالبی افتاد. به سختی توانست خندهی بلندش را به لبخندی تبدیل کند.
خاکستری بیچاره نگاهی به کارامل انداخت و دید که به او لبخند میزند. با دستپاچگی سعی کرد لبخند او را پاسخ بگوید اما لبخندش شبیه کسی شد که یک لیموترش خورده است!
کارامل نگاهش را دزدید و به سمت دیگری خیره شد اما از گوشهی چشم دید که خاکستری به سمت او میآید. چهرهی خاکستری جوری بود که انگار میخواست مطلب مهمی را به کارامل بگوید.
خاکستری جلو آمد و میو کرد: «کارامل، من… میخوام… »
با اینکه خاکستری تنها بود ولی نتوانست حرفش را تمام کند. درست در لحظهای که میخواست هرچه در دلش است را بگوید، گربههای خشمگین قبیلهی آتش به داخل اردوگاه سرازیر شدند و همهی نگاهها به سمت آنها کشیده شد.
بوران شاه روی صخره پرید و بدون مقدمه گفت: «قبلهی آب معتقده که ما وارد قلمروی اونها میشیم و جاسوسی میکنیم که من مطمئن هستم این کار رو نمیکنیم. اگر بر فرض محال، کسی هست که اون قدری احمقه که توی این شرایط حساس، پنجهش رو توی قلمروی اونها میذاره، خودش اعتراف کنه. مطمئن باشه که در مجازاتش تخفیف قایل میشم.»
سکوت سنگینی محوطه را فرا گرفت. هیچ صدایی به جز صدای وزیدن باد روی خزِ گربهها به گوش نمیرسید.
ـ «مجرم تا هفتهی دیگه فرصت داره که خودش رو معرفی کنه. با اینکه قبیلهی آب، ما رو مجرم میدونه، اما تونستم برای ده روز دیگه با اونها قرار ملاقات بذارم… رعد و ببری، میدونم خستهاید اما با شما کار دارم.»
هر سه گربه، روانهی لانهی بوران شاه شدند.
کارامل رو به خاکستری چرخید و پرسید: «خب، بگو، چی میخواستی بگی؟»
خاکستری با کلافگی سر تکان داد: «هیچی. بی خیال. مهم نیست. فراموشش کن.»
کارامل، شانه بالا انداخت و رفتن خاکسری به سمت لانه را تماشا کرد. صدایی از کنارش میو کرد: «چی کارت داشت؟»
کارامل برگشت و نقرهای را دید: «هیچی، انگار پشیمون شد!»
نقرهای شانه بالا انداخت اما منتظر دیدن واکنش کارامل نماند. گوشهایش تیز شدند و به طرف دودهپوستین و زنجبیل چرخیدند.
کارامل هم گوشهایش را به طرف آن دو چرخاند. صدای جر و بحث میآمد.
ادامه دارد…