مجلهی خبری «صبح من»: «روزی که زندگی کردن آموختم» رمانی از «لوران گوئل»، نویسندهی جوان و نامدار فرانسوی است. رمانی ماجراجویانه و در پی کشف رازهای انسان. اثری باشکوه پر از امید و محبت. یک نفس هوای تازه برای زندگی …
این رمان، داستان «جاناتان» را بیان میکند که به رغم موفقیتهای کاری، درگیر موضوعات زیادی در زندگی است. حادثهای به او یاد میدهد که زندگی، چیزی فراتر از روزمرگی ماست.
در ادامه، بخش پنجم این رمان را برای شما قرار دادهایم. با ما همراه باشید.
برخاست. با صورتی که از نیمرخ، کمی عصبانی به نظر میرسید. زیر لب چیزی گفت. به حاضران پشت کرد و دور شد.
زوم دوربین قوی «نیکون» حرکات جاناتان را تا موقعی که تراس کافه را ترک گفت، دنبال کرد. بعد تصویر، سایهنما و محو شد. «رایان» دوربین را خاموش کرد، ایستاد و از میان پردههای سیاه پنجرهی واقع در طبقهی دوم ساختمانش، آن طرف میدان، دور شدن مرد جوان را زیر نظر گرفت و زیر لب غرغر کرد: «جوابِ تَر و فرز بدون هیچ معنی خاصی، کمی با شک، ولی خیال کنار رفتن نداره … شاید هم پنجاه … پنجاه.»
خیس عرق شده بود. شلوار جینش را خشک کرد و از پایین تیشرت مشکی رنگش، برای خشکاندن عرق پیشانیاش استفاده کرد. رنگ مشکی، آلودگی را کمتر نشان میدهد و این خود یک امتیاز به شمار میآید. نگاهی به تراس کافه انداخت. دو زن را در آنجا دید که نسبتا خوشلباس بودند. یکی از آنها را میشناخت چراکه دو یا سه بار عکسهایی نه چندان موفقیتآمیز از او گرفته بود.
دوربین جدیدش را که دارای امکانات فوقالعاده و به روز بود، به سوی آن دو زن گرفت و آن را تنظیم کرد. گوشی مخصوص را روی گوشهایش گذاشت. اکنون صدای زنها را به وضوع میشنید. رایان از خریدش راضی بود. از فاصلهی بیش از هشتاد متر، صدای آنها را طوری میشنید که گویی با او سر یک میز نشستهاند.
یکی از آنها میگفت: چرا، حقیقت داره، باور کن. با این همه از چند وقت قبل اونها را بلوکه کرده بودم. حداقل شیش ماه پیش. هواپیما، هتل، همه چیز.»
زن دوم سر تکان داد و گفت: «به نظر من که کار درستی نیست. بیمهی فسخ گرفتی؟»
ـ «بله گرفتم! چی خیال کردی؟ سه سال پیش این کلاه رو سرم گذاشت حالا دیگه حواسم هست.»
ـ «اگر جای تو بودم، محل کارم رو تغییر میدادم. با رزومهای که تو داری، به هرچی بخوای میرسی. تو مثل من دست و بالت بسته نیست.»
رایان، مدتی بیهوده فیلم گرفت. هفتهی قبل متوجه شده بود که پنجرهی اتاقش، آن طرف ساختمان، رو به باغچهی آن زن باز میشود. در فاصلهی نود و چهار متری که کمی دور بود ولی با دو برابر کردن بزرگنمایی، امکانپذیر میشد. البته اگر واقعا چیزی برای عکس گرفتن، وجود داشت.
مسلما واحد رایان در طبقهی دوم، جای بسیار مناسبی قرار گرفته بود. ساختمان آن، یک طرف رو به میدان بود و تراس کافه را به طور کامل در دیدرس داشت و در طرف دیگر آن، یک ردیف باغ و خانه و عمارت کنار هم قرار گرفته بود. باغهایی که غالبا در آنها صحنههای عجیب خانوادگی به وقوع میپیوست که بسیاری از آنها به درصد مطلوبی که رایان برای منتشر کردن در وبلاگ، در نظر گرفته بود، میرسیدند.
یک جرعه کوکا نوشید. بعد با نگاهش سرتاسر تراس را بررسی کرد. زوج ناشناسی را انتخاب کرد که حدود پنجاه سال داشتند و به سختی مشغول جروبحث بودند. با دوربین آنها را نشانه گرفت. زن میگفت: «وقتی که باهات حرف میزنم خیال میکنم طرفم مجسمهای از مومه.»
رایان روی صورت شوهر زوم کرد که نیمی پشیمان و نیمی حواسپرت به نظر میرسید.
زن صحبتهایش را از سر گرفت: «فقط موم زیر آفتاب ذوب میشه و وا میره ولی هیچی تو رو ذوب نمیکنه و همیشه خونسرد میمونی. پس بهتره بگم مجسمهی مرمر. آره. این بهتره، مرمر. مثل سنگ قبر، تو هم بیشتر از سنگ قبر حرف نمیزنی. آدم نمیدونه چطور باهات ارتباط برقرار کنه.»
رایان با شدین این جملات، غَلیانِ کینهای را در وجودش احساس کرد و دوربین را کنار گذاشت. ناتوانی در برقرار کردن ارتباط، سرزنشی بود که به او روا داشته بودند. آن هم به محض اینکه وارد اجتماع شده بود و مدرک مهندسی را هم در دست داشت. این سرزنش هنوز بعد از گذشت هفت سال در سرش میپیچید و صدا میکرد…
ادامه دارد…