مجلهی خبری «صبح من»: کسی که فریاد زد، به هیچ وجه نقرهای نبود. نقرهای چنان خشکش زده بود که حتی فراموش کرده بود نفس بکشد. از وقایعی که جلوی چشمانش رخ میدادند، حیرت کرده بود.
در آخرین لحظه که ماشین میخواست گربهی کوچک را در زیر چرخهایش لِه کند، سایهای خاکستری به پرواز درآمد و با برخوردی سنگین، خزمهی را از میان جاده کنار زد.
ماشین رد شد و به مسیرش ادامه داد. خزمهی و سایهای که ناجی جان او بود، آن طرفتر متوقف شدند. سایه به شدت نفس نفس میزد. در کمال تعجب، سایه … دودهپوستین بود.
پشمک که بسیار تعجب کرده بود، فوراً موضع خود را عوض کرد و طوری با چشمان گرد شدهاش کز کرد که انگار بسیار شوکه و ترسیده است. نقرهای هر چه ناسزا بلد بود، در دل نثار پشمک کرد.
دودهپوستین، لیسی آرامشبخش به خزمهیِ لرزان زد و آن قدر این کار را ادامه داد تا اینکه لرزش او متوقف شد. آن وقت، او را با ملایمت به طرف حاشیهی جنگل هُل داد. دودهپوستین با صدایی محبتآمیز درون گوش خزمهی زمزمه میکرد. محبت جنگجو نسبت به خزمهی تماشایی بود؛ مانند محبت یک پدر نسبت به فرزند دلبندش.
وقتی به نظر، خزمهی آرامتر شد، دودهپوستین بلند شد و به طرف پشمک رفت که هنوز در همان حالت مانده بود و با چشمانی گرد شده، به آن دو خیره شده بود. نقرهای درون چشمان او، علاوهبر ترس ساختگی، خشم و تنفر هم میدید.
دودهپوستین به نظر خونسرد و کمی نگران بود. اما وقتی نگاهش به پشمک افتاد، خشم را میشد در خزِ دُمَش که سیخ شده بود، دید. نفسی گرفت و چنان بلند بر سر پشمک فریاد زد که صدایش در جنگل طنین انداخت: «ای احمق! دو دقیقه این بچه رو به تو سپردم، داشتی اون رو میکُشتی! مگه به من قول ندادی مواظبش باشی؟ حق داشتم نسبت به تو بیاعتماد باشم. تو تموم زندگیم، هیچ گربهای به پستی و بیعرضگی تو ندیدم. ببین … ببین چطور داره میلرزه؟ چطور گذاشتی همچین اتفاقی بیفته؟»
پشمک انگار که واقعاً متأسف باشد، تته پته کرد: «بببببخشید … متأسف … متأسفم … من …»
دودهپوستین حرف پشمک را برید و از او رو برگرداند: «ساکت! دیگه نمیخوام صدات رو بشنوم.»
با بینیاش خزمهی را هل داد و از جا بلند کرد. خطاب به او با مهربانی میو کرد: «بیا بریم. نترس. تا وقتی من اینجا هستم، هیچ خطری تهدیدت نمیکنه. من مراقبتم.»
خزمهی با گنگی از جا بلند شد و به طرف اردوگاه راه افتاد. به نظر میرسید که نمیداند دارد چه کاری انجام میدهد. دودهپوستین نگاه خشمناک دیگری به پشمک انداخت و با قدمهای کوچک و لرزان خزمهی همراه شد.
پشمک کمی صبر کرد تا آن دو دور شوند. با خشم به درختی لگد زد و از درد بالا و پایین پرید. آرام که شد، مظلومانه دنبال آن دو راه افتاد.
چند دقیقه بعد، هیچ صدایی جز نسیم ملایمی که برگها را به خش خش میانداخت، به گوش نقرهای نرسید. نقرهای آهسته از مخفیگاهش به بیرون خزید. به طرف شکارش رفت. غروب و آتش به او ملحق شدند و با شکارهایشان به اردوگاه برگشتند.
در طول راه برگشت، نقرهای ساکت بود و تنها دلیلش این نبود که دهانش پر از خز خرگوشی که شکارش کرده، بود. وقتی به اردوگاه رسید، نگران شد که نکند دودهپوستین این اتفاق را به همه گفته باشد.
دنبال دودهپوستین گشت و او را درحالی دید که خزمهی را پیش گلبرفی برده است و میو میکند: «چیزیش نشده. فقط یه کم از دیدن ماشینها ترسیده.»
نقرهای نفس راحتی کشید. دودهپوستین عاقلتر از این حرفها بود که چنین کار احمقانهای انجام دهد. همان لحظه، چیزی در وجود نقرهای به او اصرار کرد که حقیقتی را برای دودهپوستین آشکار کند.
ناگهان فکری به ذهنش رسید. ببری را دید و به طرف او دوید. به سرعت میو کرد: «ببری؟ میشه شب همراه دودهپوستین نگهبانی بدم؟ آخه هوس کردم که ستارهها رو نگاه کنم. این طوری یه کار مفید هم میکنم.»
ببری با تعجب به او نگاه کرد. کمی فکر و در آخر موافقت خود را اعلام کرد.
ادامه دارد…