مجلهی خبری «صبح من»: وقتی کارامل به اردوگاه برگشت، بسیار خسته، شوکه و گرسنه بود. به سرعت یک موش را از میان شکارهایی که گرفته بودند، انتخاب کرد و کنار نقرهای که در سایهی سرخسها نشسته بود، رفت تا ناهارش را بخورد.
نقرهای با میویی دوستانه از خواهرش استقبال کرد و رفت تا چیزی برای خوردن پیدا کند. وقتی نقرهای با کبوتری در دهانش برگشت و کنار کارامل نشست، سروکلهی دودهپوستین و خاکستری همراه غروب (گشت ظهرهنگام) پیدا شد.
دودهپوستین و خاکستری پشت به هم نشستند تا غذایی را که برداشته بودند، بخورند. اخمهایشان درهم بود. انگار دوباره دعوا کرده بودند.
نگاه کارامل، حین غذا خوردن مدام به طرف دو جنگجوی خاکستری میرفت. نقرهای متوجه شد و آهسته خواهرش را صدا زد: «کارامل؟»
کارامل سرش را تکان داد و به نقرهای نگاه کرد: «بله؟»
نقرهای با سر به گربههای خاکستری اشاره کرد و میو کرد: «چیزی شده؟ بهت چیزی گفتن یا کاری کردن که ناراحت شدی؟ اگر این طوره بهم بگو. کاری میکنم که از زنده بودنشون پشیمون بشن!»
کارامل با حواسپرتی جواب داد: «چی؟ نه. کاری نکردن. فقط یه خورده ذهنم مشغوله. حواسم نیست به کجا نگاه میکنم.»
نقرهای پرسید: «اوه. جداً؟» منتظر جواب نماند و لقمهای غذا خورد.
نگاه کارامل دوباره روی خاکستری چرخید. همان لحظه، خاکستری سرش را بلند و به کارامل نگاه کرد. وقتی نگاه هر دو با هم تلاقی کرد، احساس کرد گوشهایش داغ میشوند و سریع نگاهش را دزدید. نقرهای نگاهی به آن دو انداخت و از زیر سبیلهایش، لبخندی شیطنتآمیز زد.
شب هنگام در لانه، کارامل پشتش را به طرفی که آن دو جنگجو میخوابیدند، کرد و با خیالی نهچندان راحت، خوابید. نقرهای کنار خواهرش دراز کشید. وقتی جابهجا میشد، خز کمرشان به هم میسایید. زیرلب گفت: «شب بخیر کارامل. خوب بخوابی.»
اما خر و پف کارامل همان لحظه هم بلند شده بود. نقرهای خمیازه کشید و کمی بعد خوابش برد.
وقتی از خواب بیدار شد، احساس کرد فقط چند دقیقه خوابیده است. ببری او را بیدار کرده و دستور داده بود که همراه غروب و آتش به گشت شکاری در نزدیکی موقعیت گشت صبحهنگام برود. وقتی نقرهای از لانه بیرون رفت، آن دو کنار ورودی منتظر او بودند.
گشت صبحهنگام شامل دودهپوستین، بلوطی، پشمک و خزمهی کمی قبلتر به راه افتاده بودند و نتوانستند در طول مسیر یکدیگر را ببینند. گشت شکار نقرهای، گشت صبحهنگام را تعقیب میکرد. مسیر آن گشت، از کنار منطقهی انساننشین حاشیهی قلمروی قبیلهی آتش میگذشت.
مرز قبیلهی آتش با آن منطقه را جادهای مشخص میکرد که ماشینها با سرعت دیوانهواری در آن تردد میکردند. هیچ گربهای جرأت نداشت پنجهاش را در آن مسیر جهنمی بگذارد. این جاده در میان گربهها به «مسیر مرگ» مشهور بود.
نقرهای طبق پیشنهاد غروب، از گروه جدا شد و تقریباً به نزدیکی جاده رسید. به بدنش حالت شکار داد و موفق شد قبل از اینکه یک ماشین طعمهای را که در دیدرسش بود، فراری دهد، آن را شکار کند.
کمی بعد از اینکه نقرهای شکار اولش را گرفت، پشمک را با خزمهی دید که آهسته به جاده نزدیک میشدند. فکر کرد بهتر است پیش آنان برود و و احوالپرسی کند. اما چیزی در وجودش او را از انجام این کار منع کرد.
به حرف غریزهاش گوش داد و در بوتهای پنهان شد. خدا را شکر کرد که آن بوته، بوتهی خار نبود. کمی شاخ و برگها را کنار زد و به زاویهی دید خوبی از خزمهی و پشمک دست یافت. به قدری نزدیک بود که میتوانست حرفهایشان را بشنود.
از خودش پرسید: «بلوطی کجاست؟ اون که هیچ وقت شاگردش رو از جلوی چشمش دور نمیکنه، چطوری اجازه داده با پشمک تنها باشه؟»
نسیم ملایمی وزید و شاخههای بوته را تکان داد. نقرهای نفسش را حبس و دعا کرد که لو نرود. خوشبختانه پشمک متوجه چیزی نشد و نقرهای نفس راحتی کشید.
پشمک از خزمهی پرسید: «تا حالا پنجهت، رو روی آسفالت نذاشتی، نه؟!» صدایش عجیب، مهربان بود.
خزمهی جواب داد: «نه. مطمئن نیستم که بخوام امتحان کنم.»
نقرهای لبخند زد. این شاگرد، عاقلترین بچه گربهی دنیا بود!
انگار اعصاب پشمک از حاضرجوابی گربهی خاکستری روشن به هم ریخت. چون وقتی دوباره صحبت کرد، اثری از لحن مهربانش نبود: «بچه، خیلی داری پررو میشی. هر چی رو که میگم، خوب گوش کن.»
خزمهی که خزش از ترس سیخ شده بود، با صدای جیغجیغیای پرسید: «برای چی باید هر چی که تو میگی رو گوش کنم؟ بـــلوطــــی! کجایی؟»
پشمک نیشخند موذیانهای زد: «صدات به گوش بلوطی جونت نمیرسه.»
طوری روبهروی او قرار گرفته بود که پشت خزمهی به مسیر مرگ بود. چنگالهایش را از غلاف درآورد و به طرف خزمهی قدم برداشت. خزمهی از ترس عقب عقب رفت.
نقرهای دوباره نفسش را حبس کرد. پشمک غرید: «فکر کردی خوشم اومده توی رختخوابم دنبال ساعتم میگردی؟ همون طور که من تنبیه شدم، تو هم سزاوار تنبیهی.»
صدای آمدن ماشینی از دور به گوش رسید.
خزمهی آن قدر عقب رفته بود که تقریباً وسطهای مسیر مرگ ایستاده بود. پشمک روی چمنهای حاشیهی مسیر ایستاد و با لحنی سرد و چشمانی بیاحساس گفت: «بدرود کوچولوی مزاحم!»
همان لحظه، ماشین با سرعت زیادی به طرف خزمهی وحشتزده حملهور شد. چیزی نمانده بود زیر چرخهای بزرگ ماشین له شود. گربهی کوچک با چشمانی گرد شده، اول به قاتلش و بعد به ماشین خیره شد.
میویی از ناکجا بر فضا طنین انداخت: «نــــــــــــــــه!»
ادامه دارد… .