تاریخ : دوشنبه, ۳۰ مهر , ۱۴۰۳ Monday, 21 October , 2024
3
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش هشتادوسوم

  • کد خبر : 26457
  • 29 شهریور 1402 - 13:21
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش هشتادوسوم
در قسمت قبل خواندیم نقره‌ای می‌خواست افکار خود را به صورت خصوصی با پدرش در میان بگذارد. اما یکی از گربه‌های قبیله، متوجه صحبت بین آن دو شد و با اقدامی عجیب، افکار نقره‌ای را با همه در میان گذاشت. کاری که او کرد، باعث شد که بوران‌شاه و ببری او را تنبیه کنند. تنبیهی که شاید زیاد هم غیرمنصفانه نباشد ... .

مجله‌ی خبری «صبح من»: واضح بود دوده‌پوستین از اینکه جلوی جمع ضایع شده، ناراحت است. با این حال، به نظرش همین ضایع شدن، تنبیه مناسبی بود. فکر می‌کرد تنبیهی که برایش درنظر گرفته‌اند، خیلی غیرمنصفانه است و از دست همه شاکی بود.

تنبیه او و پشمک، یکسان بود و این هم دلیلی دیگری بود تا دوده‌پوستین از تنبیه خود، ناراضی باشد. مخصوصاً وقتی فهمید که به نظر پشمک هم تنبیه‌شان ناعادلانه است. ولی هیچ کدام جرأت نداشتند به ببری و بوران‌شاه شکایت کنند. بنابراین، با ناراحتی تنبیه را پذیرفتند.

جریمه‌ی آن دو این بود که به مدت دو هفته ـ یک هفته دوده‌پوستین و یک هفته پشمک ـ هر شب تا صبح، از اردوگاه نگهبانی کنند. علاوه ‌بر آن، رفتن به یک گشت شکار و یک گشت حفاظتی هم جزو جریمه‌شان بود.

به خاطر تنش بین این دو گربه، ببری کمی از وضعیت شکار اردوگاه غافل شده بود. بنابراین وقتی از جلوی انبار شکار رد شد و آن را خالی دید، حسابی تعجب کرد. مطمئن بود که آن روز گشت شکار را به بیرون فرستاده است! با خودش گفت: «شاید دیگه خیلی پیر شدم.»

نگاهی به اطراف اردوگاه انداخت و کارامل، شب، مخمل و برفی را دید که گوشه‌ای در سایه‌ی سرخس‌ها نشسته‌اند و با هم گفت‌و‌گو می‌کنند.

ببری به طرف آنها رفت و به کارامل پیشنهاد رهبری یک گشت شکار داد. کارامل با چشمانی درخشان، پیشنهاد او را پذیرفت و همراه دوستانش به یک «گشت شکار دخترانه» رفتند.

دخترها وارد جنگل شدند و در کمتر از یک ساعت، دو ـ سه شکار گرفتند و جایی گذاشتند تا در راه برگشت، آنها را بردارند. وقتی روی خرگوش جوانی که برفی شکار کرده بود را با برگ می‌پوشاندند، برفی گفت: «خیلی ناز بود. دلم نمی‌اومد شکارش کنم. به من باشه، هیچی رو شکار نمی‌کنم.»

مخمل به او نگاه کرد و به راحتی گفت: «پس از گرسنگی بمیر.»
برفی اعتراض کرد: «هِی! چی داری می‌گی؟ مواظب باش.»
ـ راست می‌گم دیگه. شکار نکنی، از گرسنگی می‌میری. به همین سادگی. پس غر نزن و به کارت برس!

برفی با ناراحتی دنبال بقیه که به راه افتاده بودند، رفت. مخمل جلوتر دوید تا به شب و کارامل برسد. میانه‌های راه، شب به کارامل میو کرد: «کارامل، خیلی وقته می‌خوام یه چیزی ازت بپرسم. درست و حسابی جواب بده.»

کارامل که تعجب کرده بود، گفت: «خب … بپرس!»
شب به کارامل خیره شد و گفت «خب کارامل … دوده‌پوستین یا خاکستری؟!»

ـ یعنی چی که دوده‌پوستین یا خاکستری؟
ـ یعنی چی که یعنی چی؟ خیلی واضح پرسیدم.
ـ نمی‌دونم راجع به چی حرف می‌زنی.

شب، همان جا، روی زمین نشست. نگاهی به بقیه انداخت و گفت: «بچه‌ها! داره از جواب دادن طفره می‌ره!»

وقتی دو گربه‌ی دیگر کارامل را دوره کردند و خندیدند، گوش‌های کارامل، از خجالت روی سرش خوابیدند. تکرار کرد: «نمی‌دونم راجع به چی حرف می‌زنید.»

نگاه شب به دوردست‌ها دوخته شده بود. میو کرد: «وقتی که رعد من رو برای اولین بار دید، همون نگاهی رو داشت که اون دو تا هر روز به تو دارند. من اون نگاه رو مثل بچه‌هام می‌شناسم.»

کارامل که هنوز گیج بود، گفت: «من ازشون پرسیدم که چیزی هست که بخوان به من بگن، ولی چیزی نگفتند.»

مخمل که پشت سر او بود، ضربه‌ای نه چندان دوستانه حواله‌ی کارامل کرد و گفت: «دختر جان! اونا که همین جوری نمی‌یان به تو بگن چی تو سرشون می‌گذره. هیچ کس این کار رو نمی‌کنه. با اینکه خیلی باهوشی، ولی تو این جور مسائل مثل یه بچه گربه‌ی گیج عمل می‌کنی!»

کارامل سرش را که از ضربه‌ی مخمل درد گرفته بود، مالید و تا خواست چیزی بگوید، شب گفت: «اشتباه می‌کنی، رعد همون دفعه‌ی اول …»

مخمل میان حرف او پرید: «برو بابا! تو هم ما رو کُشتی با این رعدت!»
برفی هم ادامه داد «آره. همه که مثل رعد تو نمی‌شن!»

شب بلند شد و ایستاد: «به حساب جفتتون می‌رسم. صبر کنید.» اما دو گربه فرار کرده و خنده‌کنان پشت سر کاراملِ گیج، پنهان شدند.

سرانجام کارامل توانست صحبت کند. با صدایی که از انگار از انتهای چاه می‌آمد، گفت: «می‌شه یکی به من بگه اینجا چه خبره؟ نگاه چیه؟ چی دارید می‌گید؟ من نمی‌فهمم.»

شب با کلافگی آه کشید و به او نگاه کرد. برق چشمانش، هیجان او را لو می‌داد: «یعنی هنوز نفهمیدی که اونا دوستت دارند؟!»
کارامل جیغ زد:«چ‍ــــــی؟!؟!؟!»

صدای پر زدن چند پرنده که از جیغ کارامل ترسیده بودند، بلند شد. مخمل ضربه‌ی دیگری به کارامل زد: «مغزموشی! همه‌ی طعمه‌ها رو تا اون ور قلمروی قبیله‌ی باد فراری دادی! حالا چطوری شکار کنیم؟»

کارامل احساس کرد نه تنها بدنش در برابر ضربه‌ی مخمل بی‌حس شده، بلکه تمام مغزش هم یخ زده است. با فهمیدن این موضوع، مانند فیلم‌هایی که قبلاً می‌دید، بالای سرش لامپی روشن شد.

پس یک دلیل اینکه خاکستری و دوده‌پوستین با هم درگیر بودند، او بود. پس برای همین بود که آن دو مثل تار‌های موی خز زنجبیلی و سفیدش به او می‌چسبیدند. برای این بود که هر یک، کارامل را برای خود می‌خواستند.

سه گربه‌ی دیگر ساکت شدند و با دقت به کارامل نگاه کردند تا واکنشش را ببینند. اما کارامل به مورچه‌هایی که کنار پنجه‌هایش رژه می‌رفتند، چشم دوخته بود.

میوی ملایم شب، کارامل را به زمان حال برگرداند: «حالا فهمیدی؟ الان جواب سوالم رو بده، دوده‌پوستین یا خاکستری؟»

کارامل نفس عمیقی کشید و خزِ دمش را که سیخ شده بود، خواباند. تته پته‌کنان گفت «من … من نمی‌دونم. گیج … گیج شدم.»

حالا نوبت شب بود که ضربه‌های مخمل را نوش جان کند. مخمل گفت: «به بچه یه حقیقت شوکه‌کننده می‌گی بعد ازش میخوای جواب سوالت رو بده؟ یه کم فکر کن لطفاً!»

نگاه گربه‌ها به خورشید بالای سرشان افتاد و متوجه گذر سریع زمان شدند. سریع برخاستند و به دنبال شکارشان رفتند. وقتی به اردوگاه رسیدند، شکم‌های گرسنه‌ی بسیاری انتظارشان را می‌کشید.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=26457
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 336 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.