تاریخ : سه شنبه, ۱ آبان , ۱۴۰۳ Tuesday, 22 October , 2024
4
رمان نوجوان؛

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش هشتادودوم

  • کد خبر : 26370
  • 28 شهریور 1402 - 13:36
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش هشتادودوم
در قسمت قبل خواندیم بوران‌شاه جلسه‌ای با اعضای قبیله‌ی خود گذاشت تا بتواند برای مشکلشان با قبیله‌ی آب چاره‌ای بیندیشد. در این میان، نقره‌ای فکر می‌کند که ممکن است ... .

مجله‎‌ی خبری «صبح من»: کمی بعد، بوران‌شاه، رعد، ببری و نقره‌ای درون لانه‌ی دنج رهبر قبیله نشسته بودند. بوران‌شاه پرسید: «خب نقره‌ای، چی می‌خواستی بگی؟»

نقره‌ای نگاهی به دیگر گربه‌ها انداخت و با تردید میو کرد: «دوست ندارم این رو بگم؛ اما به نظرم قبیله‌ی آب بین ما جاسوس داره. شاید هم من این طور فکر می‌کنم.»

چند لحظه سکوت بر لانه‌ی سنگی حاکم شد تا اینکه ببری گفت: «این اتهامی که می‌گی، خیلی جدیه. نمی‌شه همین جوری قبول یا ردّش کرد.»

رعد به تأیید سر تکان داد و گفت: «آره. تازه بر فرض اینکه درست باشه، چه کسی می‌تونه جاسوس باشه؟»

نقره‌ای با ناراحتی گفت: «فکر کردم شاید این طوری باشه خب.»

بوران‌شاه پس از لحظه‌ای تفکر، میو کرد: «من هیچ نظری راجع به این استدلال تو ندارم. اما با اینکه گفتی قبیله‌ی آب ساعت و موقعیت گشت‌های ما رو می‌دونه، موافقم. نظر شماها چیه؟ به نظرم منطقی و درسته.»

ببری و رعد موافقت کردند و رعد میو کرد: «منم موافقم. همه‌ی این ماجراها کمی مشکوک هستند.»

همان لحظه، سر و صدا و جیغ و دادی از بیرون شنیده شد. گربه‌ها با تعجب به هم نگاه کردند. ببری پرسید: «چه خبر شده؟»

بقیه شانه بالا انداختند و هم‌زمان به طرف بیرون و محوطه‌ی باز اردوگاه هجوم بردند. در آنجا با صحنه‌ای عجیب روبه‌رو شدند.

دوده‌پوستین، روی پشمک خیمه زده و او را روی زمین انداخته بود و با چشمانی که از افتخار می‌درخشیدند، رو به بوران‌شاه میو کرد: «خائن رو پیدا کردم!»

گربه‌های دیگر قبیله، کم کم دور دوده‌پوستین و پشمک که همچنان روی زمین بود، حلقه زدند. بوران‌شاه گفت: «دوده‌پوستین! برو کنار. درست توضیح بده ببینم چی شده.»

دوده‌پوستین به خزمهی که از خجالت پشت معلمش یعنی بلوطی پنهان شده بود، اشاره و میو کرد: «این شاگرد، طبق دستور جناب معاون، رفته بود رخت‌خواب‌های لونه‌ی جنگجویان رو با دوستاش مرتب کنه که توی رخت‌خواب پشمک خان این رو پیدا می‌کنه.»

جنگجوی راه راه تیره، چیزی شبیه ساعت مچی بالا گرفت و ادامه داد: «من مطمئنم که اون جاسوس قبیله‌ی آب در بین ماست و با چنین وسیله‌ای به اونا اطلاع می‌داده که کِی و کجا به ما حمله کنن.»

گربه‌ها نفسی از سر حیرت کشیدند. بوران‌شاه جلو رفت و چیز را از پنجه‌ی دوده‌پوستین گرفت. با دقت به آن نگاه کرد و بعد نگاه سرزنش‌آمیزی را نثار جنگجو کرد: «گوش وایسادی؟»

گوش‌های دوده‌پوستین از شدت خجالت روی سرش خوابیدند و چیزی نگفت. گربه‌ای جمعیت را کنار زد و کنار او ایستاد. سرخس‌پا بود. سیلی‌ای به گوش او زد و گفت: «بی‌ادب!»

رهبر قبیله که مشخص بود به زور جلوی لبخند خود را گرفته است، میو کرد: «در ضمن، این یه ساعت مچی هست. وسیله‌ای که توی دنیای آدما، زمان رو اعلام می‌کنه. دوده‌پوستین، به خاطر اینکه نمی‌دونستی این وسیله چیه، سرزنشت نمی‌کنم. اما، به جرم اتهام زدن به کسی بدون تحقیق و گوش ایستادن، تنبیه‌ت می‌کنم. پشمک هم باید تنبیه بشه که این وسیله رو به اینجا آورده. بعداً با ببری درباره‌ی تنبیه‌تون مشورت می‌کنم. فعلاً جفتتون حق خروج از اردوگاه رو ندارید. بقیه‌ی گربه‌ها هم برن سر زندگی خودشون. نمایش تموم شد.»

بوران‌شاه به لانه‌ی خودش برگشت و بقیه‌ی قبیله نیز متفرق شدند. دوده‌پوستین مات و متحیر، همان‌جا که بود ایستاد و به جایی که رهبرش ناپدید شده بود، خیره شد.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=26370
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله‌‎ی خبری صبح من
  • 310 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.