تاریخ : دوشنبه, ۳۰ مهر , ۱۴۰۳ Monday, 21 October , 2024
1
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش هفتادونهم

  • کد خبر : 25973
  • 22 شهریور 1402 - 13:12
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش هفتادونهم
در قسمت قبل خواندیم گربه‌ها درحال برپایی یک ضیافت بودند و خوش می‌گذراندند. بعد از مهمانی، گشت عصرگاهی به راه افتاد. اما هنگامی که به اردوگاه بازگشتند، اصلا حالتی طبیعی نداشتند ... .

مجله‌ی خبری «صبح من»: بعد از ضیافت، گشت عصرگاهی، شامل مشکی، پرنس، طلوع و قهوه‌ای، شاگردِ طلوع که دختر مخمل بود، به راه افتادند.

معمولاً تا زمانی که ماه بالا بیاید، گشت عصرگاهی از سفرش به دور قلمرو باز‌می‌گشت. اما آن روز تا وقتی که ماه بالا آمد و کمی هم بالاتر رفت، گشت عصرگاهی هنوز برنگشته بود.

ببری نگران و پریشان در اردوگاه پرسه می‌زد. رعد و نقره‌ای سعی می‌کردند او را آرام کنند. اما موفق نمی‌شدند.

رعد گفت: «ببری، این قدر نگران نباش. شاید ایستادند تا شکار کنند. یا شاید هم فِرِد رو دیدند و دارند با اون حال و احوال می‌کنند.»

نقره‌ای گفت: «یا شاید هم طلوع تصمیم گرفته یه ذره به شاگردش درس بده.»

رعد و نقره‌ای آن قدر ادامه دادند تا از دلیل‌های معقولانه و منطقی، به دلیل‌های غیرمعقولانه و غیرمنطقی رسیدند. «شاید یه اژدها اونها رو گرفته!»
ـ نه، احتمالاً سوار اژدها شدند. اصلاً اژدها چیه؟

ببری کلافه شده بود. اما با شنیدن جمله‌ی آخر رعد، خندید.
رعد شاکی شد: «چرا می‌خندی؟ خب نمی‌دونم اژدها چیه.»

ببری بلند شد و میو کرد: «این جوری نمی‌شه. باید یه گشت بفرستم دنبالشون. خیلی دیر کردند. ماه تا بالای درختا اومده.»

تا خواست برود و گربه‌هایی برای گشت انتخاب کند، گشتی خسته، جلوی ورودی اردوگاه ظاهر شد.

ببری جلو دوید و میو کرد: «خدا رو شکر. نگرانتون بودم. چرا این قدر دیر کردید؟ این … این چه سر و وضعیه؟»

ببری راست می‌گفت. اعضای گشت، با بدن‌های خونین و خزهای تکه‌پاره به اردوگاه بازگشته بودند. قبیله‌ی آتش با دیدن گشت، کم کم دور آنها حلقه زدند.

طلوع که به زحمت سرپا ایستاده بود، میو کرد: «قبیله … قبیله‌ی … آب … دوباره … به ما حمله …. حمله کرد.» به شاگردش تکیه کرده بود و به شدت تلاش می‌کرد تا از هوش نرود.

اعضای دیگر گشت، سر و وضعی بهتر از طلوع نداشتند. با این حال آنها هم نمی‌توانستند سرپا بایستند.

بوران‌شاه با شنیدن سر و صدا از لانه‌اش بیرون آمد و جمعیت را کنار زد. کنار ببری ایستاد و با یک نگاه فهمید که چه اتفاقی افتاده است.

با عصبانیت میو کرد: «قبیله‌ی آب پنجه‌ش رو از گلیمش درازتر کرده. باید یه فکری به حالش بکنیم. نمی‌تونیم پنجه رو پنجه بذاریم و ببینیم که جنگجویانمون رو نابود می‌کنند.»

ببری از مشکی پرسید: «بازم اومده بودن تو قلمروی ما؟»

مشکی که از زخمی روی پیشانی‌اش خون جاری بود و جلوی دیدش را می‌گرفت، به تأیید سر تکان داد و با لحنی تحقیرآمیز میو کرد: «آره. دوباره گفتن که می‌خوان منظره‌ی قلمروشون رو از اون ور مرز ببینند. خیلی پررو شدند. ما هم حسابی ادبشون کردیم!»

نقره‌ای و رعد، نگاه‌های نگرانی رد و بدل کردند. اوضاع از چیزی که بود، وخیم‌تر شده بود. انگار قبیله‌ی آب نمی‌خواست که رقیب دیرینه‌اش دوباره به میدان بازگردد.

صدایی اعتراض‌آمیز از پشت جمعیت میو کرد: «از اولش هم نباید می‌اومدیم اینجا. اصلاً چرا اومدیم؟ که با یه سری گربه‌ی وحشی و بی‌تمدن بجنگیم و بمیریم؟ مگه زندگی قبلی‌مون چه ایرادی داشت؟ برای هر لقمه‌ی غذامون باید سه ساعت توی جنگل بدویم. این دیگه چه زندگی‌ایه؟ خیلی ممنون. من پیشی خونگی بودن رو ترجیح می‌دم!»

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=25973
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 344 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.