مجلهی خبری «صبح من»: نقرهای از خواب بیدار شد. نفس سنگین و لرزانی کشید. غم بزرگی بر وجودش سنگینی میکرد.
نگاهی به جنگجویان خفته انداخت و از لانه بیرون رفت. میدانست که دیگر خوابش نمیبرد. نزدیکیهای صبح و آسمان، نقرهایرنگ بود.
صدایی از کنارش پرسید: «چرا بیداری؟»
نقرهای نگاهی به دودهپوستین انداخت که به او خیره شده بود. جواب داد: «از خواب پریدم. تو چرا بیداری؟»
برای اولین بار در صدای جنگجوی راه راه تمسخری نبود: «نوبت نگهبانیمه.»
ـ «آهان.»
نقرهای نگاهی طولانی به او انداخت. نمیدانست به او اعتماد و خوابش را برای او بازگو کند یا نه. هر چی نباشد بخشی از خواب مربوط به دودهپوستین بود.
صدای دودهپوستین درآمد: «هِی! به چی زل زدی؟»
این صدا، بیشتر شبیه صدای دودهپوستین همیشگی بود. نقرهای لبخند زد و سرش را تکان داد: «هیچی. بیخیال.»
دودهپوستین شانه بالا انداخت و به ماه خیره شد. بعد از چند لحظه، نگاهش را به پنجههایش دوخت و میو کرد: « نقرهای، میشه به کارامل بگی که …»
نقرهای مهلت نداد که او حرفش را تمام کند: «اگه میخوای برات پیغام برسونم، نه. این کار رو نمیکنم. اگر قصد داری چیزی به کارامل بگی، باید اون قدری جرأت داشته باشی که تو چشماش نگاه کنی و بهش بگی. خودت بهش بگو.»
دودهپوستین چیزی نگفت و سرش را برگرداند. حالت چهرهاش ناخوانا بود.
از آن شب که نقرهای و دودهپوستین با هم صحبت کرده بودند، دو طلوع خورشید گذشته بود. به نظر میرسید از زمانی که خاکستری از دودهپوستین عذرخواهی کرده است، دودهپوستین کمتر خاکستری را اذیت میکند.
اما این بار نوبت کارامل بود که اعصابش به هم بریزد و احساس کند کسانی به عمد او را آزار میدهند. این گربهها، دودهپوستین و خاکستری بودند.
دودهپوستین و خاکستری سعی میکردند، آهسته آهسته به کارامل نزدیک شوند. اما در این کار، بیشتر از آنچه انتظار داشتند، زیادهروی کرده بودند. بعضی وقتها، آن قدر به کارامل میچسبیدند که کارامل که ذاتاً خیلی صبور بود، کلافه میشد و از آنها دوری میکرد.
گربههای قبیله، ماجراهای این سه گربه را با اشتیاق دنبال میکردند و منتظر بودند که ببینند پایان ماجرا چه خواهد شد. سعی میکردند با گفتن سخنان معنادار، از زیر زبان دو جنگجوی خاکستری، حرفی بیرون بکشند. اما آن دو، آنقدر درگیر افکار خود بودند که متوجه صحبتها و نگاههای معنادار بقیه نمیشدند.
این ماجرا به قدری برای کارامل ادامهدار و خستهکننده شده بود که تصمیم گرفت از آن دو بپرسد که حرف حسابشان چیست و چرا او را آزار میدهند. بنابراین، دودهپوستین و خاکستری را با خود به شکار برد و هر دو گربه را بینهایت خوشحال کرد.
اما شادی دو جنگجوی خاکستری زیاد طول نکشید. کارامل آنها را نزدیک درخت چنار پیر برد و ایستاد. میو کرد: «بشینید. کارتون دارم.»
خاکستری و دودهپوستین با سردرگمی نشستند و منتظر ماندند. با اینکه آشتی کرده بودند، اما هنوز از نگاه کردن به یکدیگر خودداری میکردند. کارامل هم روبهرویشان نشست و دمش را روی پنجههای جلویش قرار داد.
سکوت سنگینی بر جنگل حاکم بود. انگار جنگل نفسش را حبس کرده و منتظر شنیدن حرفهای کارامل بود. تنها چیزی که این سکوت را میشکست، صدای خشخش برگها و صدای غذا خوردن یک سنجاب در آن نزدیکیها بود.
کارامل بدون توجه به سنجاب، کلماتش را با دقت انتخاب و شروع کرد: «از قبل از گردهمایی، شما دو تا با هم درگیر بودید. سعی کردم جلوی درگیریتون رو بگیرم و تا حدی هم موفق شدم. الان دو ـ سه روزه که هر دوی شما به من چسبیدید و من به شدت دارم صبوری میکنم. اما کم کم داره اعصابم خرد میشه. شما رو به شکار دعوت کردم و این جا ایستادم تا اگر چیزی هست که دلتون میخواد به من بگید و جلوی بقیهی اعضای قبیله نمیتونید، بگید.»
دودهپوستین و خاکستری، بعد از مدتها، نگاهی ستیزهجویانه و مضطربانه رد و بدل کردند. هر کدام دوست داشتند زودتر از دیگری حرف دلشان را به کارامل بگویند. اما انگار هیچ شهامتی برایشان باقی نمانده بود.
نوک دم کارامل با بیصبری روی زمین ضرب گرفته بود: «منتظرم ها!»
کسی حرفی نزد. کارامل به آن دو خیره شده بود و آن دو به شکل آزاردهندهای بیتفاوت به نظر میرسیدند.
ـ چیزی برای گفتن ندارید؟ من تا شب وقت ندارم ها!
باز هم سکوت. کارامل کلافه شد و ایستاد. میو کرد: «بیاید شکار کنیم. شماها که هیچی نمیگید.»
دو گربهی دیگر پس از مکث کوتاهی ایستادند. کارامل رویش را برگرداند و روی چمن نرم قدم گذاشت. بعد از چند قدم، برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. دودهپوستین و خاکستری هنوز همان جا ایستاده بودند. «زود باشید. قبیله منتظر ماست.»
راهش را به طرف چهارصخره کج کرد تا ببیند همراهانش به او میپیوندند یا تا شب همان جا میایستند. دو جنگجو آهی کشیدند و به هم نگاه کردند.
خاکستری میو کرد: «چرا ادای من رو درمیاری؟»
دودهپوستین متقابلاً میو کرد: «خودت چرا ادای من رو درمیاری؟»
کارامل از دور صدا کرد: «بیایید دیگه. دیر شد.»
دنبال کارامل به راه افتادند و شروع به شکار کردند. تا کمی از ظهر گذشته، سه گربه آن قدر شکار کردند که برای آوردنش به اردوگاه، پنج بار رفتند و برگشتند!
گربههای گرسنهی قبیله، شادمان نشستند و برای خود، ضیافتی برپا کردند.
ادامه دارد…
🥰🥰🥰 عالی بود