تاریخ : دوشنبه, ۳۰ مهر , ۱۴۰۳ Monday, 21 October , 2024
2
رمان نوجوان

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش هفتادوهفتم

  • کد خبر : 25732
  • 20 شهریور 1402 - 13:00
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش هفتادوهفتم
در قسمت قبل خواندیم نقره‌ای و راه راه، فِرِد را به معاون خود معرفی کردند و پیشنهاد خود را برای این موش، ارائه دادند. نقره‌ای پس از آن از خستگی خوابش برد و .... .

مجله‌ی خبری «صبح من»: نقره‌ای! پاشو. یه چیزی باید بهت بگم. پاشو دیگه.

نقره‌ای غلت زد و خواب‌آلوده میو کرد: «خاکستری. من از بعدازظهر تا زمان به اوج رسیدن ماه تو آسمون سر مرز قبیله‌ی آب نگهبانی دادم. میشه بذاری یه کم بخوابم؟»

ـ آخه مهمه. باید بگم.
«خب بگو.»

نقره‌ای که چشمانش را به زور باز نگه داشته بود، به دوست هیجان‌زده‌اش خیره شد. یک هفته از «درگیری کوچک» نقره‌ای و راه راه با گشت قبیله‌ی آب گذشته بود. از آن موقع به بعد، هر روز، دو گربه بر سر مرز قبیله‌ی آتش با قبیله‌ی آب نگهبانی می‌دادند.

خاکستری میو کرد: «تو که نبودی، رفتم از دوده‌پوستین معذرت خواستم. اون که خیلی شوکه شد هیچ، کارامل هم کلی خوشحال شد و ازم کلی تعریف و تمجید کرد. حتی خُرخُر هم کرد.»

نقره‌ای خمیازه‌ای کشید و جواب داد: «آفرین. بهت تبریک می‌گم.»

خاکستری ادامه داد: «بوران‌شاه هم می‌خواد از یه گشتی قبیله‌ی آب، دلیل اینکه چرا وارد قلمروی ما شده بودند رو بپرسه.»

نقره‌ای که دوباره خمیازه کشید، خاکستری با دودلی میو کرد: «خوشحال نشدی؟»
ـ از چی؟ از اینکه قراره گشتی قبیله‌ی آب رو بازجویی کنیم؟
ـ نه بابا. مورد اول که گفتم.
ـ چرا. منتها این قدر خسته‌م که جون ندارم ابرازش کنم.

تا خاکستری بخواهد چیزی بگوید، نقره‌ای خوابش برد. خاکستری میو کرد: «خب، شب بخیر.»

همین که نقره‌ای خوابش برد، رویای دیگری به سراغش آمد. اما ذهنش به قدری خسته بود که پس از سه بار تکرار رویا، تازه توانست درک کند که چه خوابی دیده است.

گربه‌های ناآشنایی، در اردوگاهی بودند که اکنون گربه‌های خانگی در آن زندگی می‌کردند. یا داشتند چرت می‌زدند یا با هم صحبت می‌کردند.
ناگهان، گشتی برآشفته‌ای با سر و وضع خونین، جلوی ورودی اردوگاه ظاهر شد و فریاد زد: «به ما حمله کردند!»

گل‌برفی از لانه‌ی درمانگر بیرون آمد. سن و سال کمی داشت. انگار فقط چند ماه از شاگرد شدنش می‌گذشت. زیر لب زمزمه کرد: «باد، آش رو پخش می‌کنه. این پیشگویی شده بود.»

نقره‌ای حدس زد خوابش مربوط به زمانی است که بوران‌شاه تازه از قبیله جدا شده بود.

گربه‌هایی با ظاهر شرورانه، از ورودی اردوگاه به داخل سرازیر شدند. گربه‌های قبیله‌ی آتش از جا پریدند و صف‌های دفاعی تشکیل دادند. جنگجوها جلوی شاگردها، شاگردها جلوی مادرها، مادرها جلوی بچه‌هایشان و بچه‌ها هم جلوی گربه‌های کهنسال ایستادند.

گربه‌های شرور به طرف جنگجویان حمله‌ور شدند و سعی کردند سد دفاعی را بشکنند. جنگجویان شجاع و دلیر قبیله‌ی آتش، با تمام وجود برای نفوذناپذیر بودن سد دفاعی تلاش می‌کردند.

سرانجام سد شکسته شد و جنگجویان به اطراف پرت شدند. به سختی از جا بلند شدند و دوباره به طرف مهاجمان حمله کردند.
مادری فریاد زد: «بچه‌ها رو ببرید. فرار کنید.»

خزفندقی و سرخس‌پا که جنگجویان جوانی بودند، دو بچه‌گربه را برداشتند و به حاشیه‌ی جنگل و پشت دیواره‌ی سرخسی بردند که هنوز پنجه‌ی دشمن به آنجا نرسیده بود.

یکی از این دو بچه گربه تقریباً پنج ماهه بود و انگار چیزی به شاگرد شدنش نمانده بود و دیگری انگار به تازگی به دنیا آمده بود. بچه‌ی بزرگتر، خزِ نارنجی کم‌رنگ و راه راهی داشت و بچه‌ی کوچکتر، خزِ خاکستری روشن.

گربه‌ی راه راه تنومندی، بچه‌گربه‌ی خاکستری راه راهی را که او هم پنج ماهه شده بود به دو جنگجو سپرد و خودش به بحبوحه‌ی نبرد بازگشت.

بچه‌ها بی‌قراری می‌کردند و بهانه می‌گرفتند. دلشان مادرشان را می‌خواست و از شرایط، ناراضی بودند. خزفندقی و سرخس‌پا، با دلواپسی تلاش می‌کردند بچه‌ها را آرام کرده و به نبرد برگردند.

در همین حین، گربه‌ای که نقره‌ای حدس می‌زد درمانگر آن زمان قبیله بوده است، گل‌برفی را اعتراض‌کنان، کنار بقیه گذاشت و خودش برگشت. سرخس‌پا زیرلب غرغر کرد.

دو جنگجو تلاش می‌کردند کاری کنند که خزفندقی پیش بچه‌ها بماند و سرخس‌پا به میدان برود. اما بچه‌ها، به رهبری گل‌برفی، سعی می‌کردند از دست آن دو فرار کرده و پیش مادرشان بروند.

کمی که گذشت و سر و صداها که کمتر شد، خزفندقی و سرخس‌پا با نگرانی به هم نگاه کردند. وقتی همه جا سکوت شد، بچه‌ها آرام گرفتند و دو جنگجو‌ی جوان، موفق شدند به طرف اردوگاه رفته و سر و گوشی آب بدهند.

سرخس‌ها را به کناری راندند و منظره‌ی اردوگاه، پیش رویشان گسترده شد. خزفندقی با دیدن این منظره، نفسش را حبس کرد و سرخس‌پا که پنجه‌هایش دیگر توان ایستادن نداشتند، روی زمین نشست.

اردوگاه، غرق خون و خز بود. گربه‌هایی که تا چند لحظه‌ی پیش کنار هم می‌گفتند و می‌خندیدند، حالا در حالی که روحشان به آسمان پر کشیده بود، بی‌جان، روی زمین افتاده بودند. تنها، دُمِ همان گربه‌ی راه راه تنومند، تکان کوچکی خورد و سرخس‌پا را به طرف خود فرا خواند.

سرخس‌پا به سختی از جا بلند شد و به طرف او دوید. کنار جنگجو نشست: «بله، خزببری.» صدایش دیگر خش نداشت. خیلی با ابهت بود.

خزببری سرفه‌ای کرد و میو کرد: «از پسرم خوب مراقبت کن. خوب تربیتش کن. از اون جنگجوی شریف و نجیبی بساز. طوری که هر کسی اون رو دید، یاد … یاد من بیفته. مطمئنم که … که از پسش برمیای. حقیقت این جنگ رو بهش بگو و بگو که پدرش تا آخرین لحظه‌ی زندگیش به فکر اون بود.»

صدایش رفته رفته خاموش شد. سرش پایین افتاد و چشمانش را برای همیشه، بست.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=25732
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 317 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.