مجلهی خبری «صبح من»: فردای آن روز، نقرهای، «راه راه» و «تندر»، شاگرد راه راه که تنها پسر «رعد» بود، به شکاری در نزدیکی مرز قبیلهی آب رفتند.
راه راه پرسید: «خب، تندر. دوست داری امروز چی شکار کنی؟»
تندر با چشمانی گرد شده میو کرد: «خودم تهنایی؟»
راه راه سری به تأیید تکان داد: «آره، خودت تنهایی. بذار اول من نشونت بدم. خوب نگاه کن.»
راه راه بدنش را به حالت شکار درآورد و سینه خیز جلو رفت. جلوتر موش کوچکی در حال آفتاب گرفتن بود. راه راه ناگهان ایستاد.
نقرهای آهسته پرسید: «داره چی کار میکنه؟ چرا صبر میکنه؟ الان شکار میره!»
راه راه هنوز هم ایستاده بود. نقرهای پاورچین به طرف او خزید. راه راه کمی به عقب برگشت و کنار نقرهای ایستاد.
نقرهای پرسید: «چی کار میکردی؟»
راه راه با پنجه به موش اشاره کرد: «اون موش عینک آفتابی داره!»
ـ چی؟! با من شوخی نکن.
ـ نه، به جان خودم. برو نگاه کن. واقعاً داره.
نقرهای جلوتر رفت و با حیرت به موش خیره شد. موش عینک آفتابی به چشمش زده بود و ساقهای علف، میجوید.
دل و جرئت بیشتری به خودش داد و جلو رفت و روی موش سایه انداخت. راه راه و تندر هم به او پیوستند.
موش که حس کرده بود چیزی جلوی نور خورشید را گرفته است، صدایش درآمد: «آهای! برین کنار! دارم آفتاب میگیرم ها!»
نقرهای ناخواسته قدمی به عقب برداشت: «تو حرف میزنی؟»
موش پرخاش کرد: «فکر کردی فقط خودت بلدی حرف بزنی؟ برو اون ور.»
راه راه میو کرد: «خیلی بیادبی. اصلاً دیدی ما چه موجودی هستیم؟»
موش عینکش را بالا برد و روی پیشانیاش گذاشت. دور گربهها چرخی زد و سبیلها و دمشان را کشید. ناگهان جیغ زد: «گربه!!!!!!» و دوید و پشت سنگی پنهان شد.
راه راه با صدای بلند پرسید: «چی شد؟ تو که از ما نمیترسیدی!»
نقرهای آهسته از پشت خزید و موش را از گردنش بلند کرد.
موش را پیش دو گربهی دیگر برگرداند و او را زمین گذاشت: «فرار کنی، میخوریمت. فهمیدی؟»
موش به تأیید سر تکان داد. راه راه پرسید: «اهل کجایی؟»
کوچوولوی بیچاره تته پتهکنان گفت: «او … اون … ور … ور … رود.»
تندر از معلمش پرسید: «مگه اونجا قلمروی قبیلهی آب نیست؟»
راه راه متفکرانه گفت: «چرا هست.» و رو به نقرهای میو کرد: «نظرت در مورد یه جاسوس تو قبیلهی آب چیه؟» و موذیانه به موش خیره شد.
نقرهای منظور جنگجوی راه راه را گرفت: «نظرم مساعده.»
«باید به بورانشاه نشونش بدیم.» خطاب به موش ادامه داد: «هِی، تویی که نمیدونم اسمت چیه، باید با ما بیای اردوگاه.»
موش تعظیمی کرد و گفت: «بنده فردیناد هستم؛ مشهور به فِرِد، یه موش آبی. ولی عمراً با شما بیام. مگه از جونم سیر شدم که پنجهم رو بذارم تو یه اردوگاه پر از گربه؟!»
ادامه دارد…