تاریخ : دوشنبه, ۳۰ مهر , ۱۴۰۳ Monday, 21 October , 2024
3
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش هفتادودوم

  • کد خبر : 24964
  • 12 شهریور 1402 - 13:09
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش هفتادودوم
در قسمت قبل خواندیم گردهمایی بین چهار قبیله در شُرُفِ برگزاری بود و گربه‌های قبیله‌ی آتش، بسیار هیجان‌زده بودند. اما آیا سه قبیله‌ی دیگر، قبیله‌ی آتش جدید را خواهند پذیرفت؟

مجله‌ی خبری «صبح من»: دسته‌ی گربه‌های قبیله‌ی آتش، هنگام غروب، از اردوگاه به سمت چهارصخره حرکت کردند. همگی هیجان‌زده و کمی مضطرب بودند.

بوران‌شاه، گربه‌هایش را که پشت سرش می‌دویدند، راهنمایی می‌کرد و با عزمی راسخ، قدم برمی‌داشت.

کارامل از برخورد تندی که با خاکستری داشت، کمی احساس عذاب وجدان می‌کرد. بنابراین عقب رفت و کنار خاکستری راه رفت تا از او عذرخواهی کند. تا خواست چیزی میو کند، بوران‌شاه بالای سراشیبی ایستاد و بقیه هم ایستادند.

بوران‌شاه نفس عمیقی کشید. با دُمَش به گربه‌ها علامت داد و همراه با دیگران، تا پایین سر خورد. گربه‌های سه قبیله‌ی دیگر، با تعجب به تازه‌واردها خیره شده بودند. گویا فقط قبیله‌ی خاک از بازگشت قبیله‌ی آتش خبر داشت.

کارامل از دیدن آن همه گربه و دیدن چهار صخره‌ی بزرگ گیج شده بود. نمی‌دانست که بقیه‌ی هم‌قبیله‌ای‌هایش هم چنین حسی دارند یا نه. معذب، به پدرش خیره شد.

اولین کسی که از سه قبیله‌ی دیگر حرفی زد، صخره‌شاه، رهبر قبیله‌ی خاک بود. جلو رفت و به گرمی میو کرد: «بوران‌شاه، درست می‌گم؟ به جمع ما خوش اومدی. خیلی دلتنگ قبیله‌ی آتش بودیم، مگه نه؟»

جمله‌ی آخر را با لحنی اخطارآمیز خطاب به دو رهبر دیگر گفت. دو رهبر دیگر، رودبانو از قبیله‌ی آب و تندبادشاه از قبیله‌ی باد سریع گفتند: «بله، بله. خوشحالیم. خوش اومدید.» آن دو هم جلو آمدند و کنار صخره‌شاه ایستادند.

گربه‌های قبیله‌ی خاک با گربه‌های قبیله‌ی آتش قاطی شدند و با آنها صمیمانه برخورد کردند. درحالی که گربه‌های دو قبیله‌ی دیگر با گیجی و سردرگمی به این دو قبیله خیره شده بودند.

بعد از کمی احوال‌پرسی، چهار رهبر به بالای صخره‌سنگ عظیم پریدند و گردهمایی آغاز شد.

رهبران چهار قبیله، با هم کمی خوش و بش کردند و اخبار قبایل خود را اعلام کردند. وقتی ماه کم کم پایین آمد، جلسه به پایان رسید و گربه‌های هر قبیله، از هم جدا شدند و هر کدام، به طرف قلمروی خود رفتند.

کارامل تقریباً از گردهمایی چیزی متوجه نشد. تمام مدت منتظر فرصتی بود تا با خاکستری صحبت کند. اما خاکستری بین دو گربه‌ی خاکستری از قبایل خاک و آب نشسته بود و در آن نور کم، تشخیصش غیرممکن بود.

در راه بازگشت به اردوگاه، کارامل با شرمندگی کنار خاکستری رفت و صدایش کرد: «اِم … خاکستری؟»

خاکستری برگشت و کارامل را دید.

ـ من رو ببخش. خیلی به تندی حرف زدم. نباید اون طور رفتار می‌کردم.

خاکستری یکه خورد و میو کرد: «چرا تو معذرت می‌خوای؟ من بودم که اشتباه کردم. رفتار تو به جا بود. من به خودم اومدم. حتی تصمیم گرفتم برم و از دوده‌پوستین معذرت بخوام!»

کارامل به درون چشمان خاکستری خیره شد. هنوز رد قرمز رنگی از اشک، درون چشمان کهربایی‌اش پیدا بود. اما چشمانش می‌خندیدند. انعکاس تصویر خودش را درون چشمان خاکستری دید.

کارامل خجالت‌زده لبخندی زد و کنار برادرش برگشت. نقره‌‌ای با سر به خاکستری اشاره کرد و چشمکی شیطنت‌آمیز به او زد.

کارامل سرخ شد و آهسته گفت: «چی داری می‌گی برای خودت؟»

نقره‌ای هم همان طور آهسته جواب داد: «هیچی. فقط گفتم که شاید …»

کارامل خودش را به آن راه زد: «نمی‌دونم منظورت چیه.»

نقره‌ای شانه بالا انداخت. از قرار معلوم نه کارامل نه خاکستری علاقه‌ای به صحبت در این باره نداشتند!

ادامه دارد …

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=24964
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 386 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.