تاریخ : دوشنبه, ۳۰ مهر , ۱۴۰۳ Monday, 21 October , 2024
8
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش هفتادویکم

  • کد خبر : 24883
  • 11 شهریور 1402 - 13:00
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش هفتادویکم
در قسمت قبل خواندیم کارامل با دوده‌پوستین و خاکستری برخورد تندی داشت و مصمم بود که هر دو را سر عقل بیاورد. هر دو گربه، ضربه‌ی بدی خوردند و به شیوه‌ی خودشان، خود را سرزنش کردند و حالا ادامه‌ی ماجرا ...

مجله‌ی خبری «صبح من»: وقتی کارامل و دوده‌پوستین به شکار رفته بودند، نقره‌ای که یکی از فنون رزمی را به خوبی یاد نگرفته بود، دور و بر اردوگاه می‌چرخید تا رعد را پیدا کند و از او بخواهد که این فن را یادش دهد. اما هیچ اثری از رعد نبود.

نقره‌ای در حالی که برای بار پنجم اردوگاه را غرغرکنان می‌گشت، ناگهان نزدیک لانه‌ی مادرها متوقف شد. مطمئن بود که صدای فین‌فین و گریه‌ی آهسته‌ای را شنیده است. از پشت لانه، چنین صدایی می‌آمد. به پشت لانه نگاهی انداخت.

نقره‌ای کنجکاوانه، لانه را دور زد و به جسم خاکستری پشمالویی رسید که نمی‌توانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد. پنجه‌اش را روی شانه‌ی جسم گذاشت: «هِی، خاکستری. چی شده؟»

خاکستری بینی‌اش را بالا کشید: «هیچی. مهم نیست.»

نقره‌ای کنارش نشست و مصرانه میو کرد: «چرا، مهمه. تو الکی به این حال و روز نمی‌افتی. بگو چی شده؟»

خاکستری هق‌هق‌کنان تمام ماجرا را تعریف کرد و آخر سر میو کرد: «می‌بینی که گند زدم. اصلاً نمی‌دونم این فکر چطور به سرم زده بود. اگه یادم می‌موند که شب ورودمون چی کارش کرده بودم، فوقش دو تا حرف نیش‌دار بارش می‌کردم و دلم خنک می‌شد. الان هم نمی‌دونم چطور جمعش کنم.»

نقره‌ای برای سر حال آوردن دوستش، با شیطنت گفت: «پس درست حدس می‌زم که بعضیا خواهر من رو …»

خاکستری با بی‌حوصلگی گفت: «برو بابا. حوصله ندارم.» و آماده شد تا گریه‌اش را از سر بگیرد.

نقره‌ای سقلمه‌ی دوستانه‌ای به جنگجوی خاکستری زد و گفت: «پاشو خودت رو جمع کن. مگه بچه‌ای که نشستی اینجا گریه می‌کنی؟ حداقل فکر کن. یه راهی پیدا کنی حلش کنی. پاشو، وگرنه از بی‌عرضگی‌هات برای کارامل داستان‌ها تعریف می‌کنم!»

خاکستری مجبور شد لبخند بزند: «سر به سرم نذار. خودت که می‌دونی اگه این کار رو کنی، چی به سرت میاد.» و روی نقره‌ای پرید.

دو دوست، نبرد دوستانه‌ای کردند و نفس نفس‌زنان گوشه‌ای ایستادند. خاکستری پرسید: «نگفتی، چی کار کنم؟»

نقره‌ای میو کرد: «اگه اون خواهر منه، امروز فردا با تو حرف می‌زنه و از دلت درمیاره. ببین کی گفتم.»

تا خاکستری بخواهد جوابی میو کند، صدای بوران‌شاه که قبیله را برای جلسه فرا می‌خواند، از روی صخره‌سنگ به گوش رسید. دو گربه به جمع بقیه‌ی گربه‌ها پیوستند. کارامل، گوشه‌ای کنار شب نشسته بود و دوده‌پوستین با سری فرو افتاده کنار زنجبیل بود. ظاهرش خیلی بدبخت و بیچاره به نظر می‌رسید.

بوران‌شاه میو کرد: «امشب، بعد از مدت‌ها، اولین گردهمایی بین چهار قبیله‌ست که قبیله‌ی آتش هم در اون شرکت می‌کنه و من می‌خوام اسامی گربه‌های نماینده‌ی قبیله‌ی آتش رو بخونم: خودم، ببری، نقره‌ای، کارامل، سرخس‌پا، خزفندقی، خزمهی، بلوطی، زنجبیل، آتش، خاکستری، طلوع و گل‌برفی.»

وقتی بوران‌شاه اسامی گربه‌ها را می‌خواند، رعد با اشتیاق منتظر شنیدن اسمش بود. اما وقتی اسمش را نشنید، با دلخوری به بوران‌شاه خیره ماند.

بوران‌شاه نگاهش به چهره‌ی رعد افتاد و با دیدن او خندید و گفت: «ناراحت نباش. اردوگاه باید محافظ داشته باشه. دفعه‌ی بعد، جای یکی از گربه‌ها رو با تو عوض می‌کنم. چون خویشاوندانت اهل قبیله‌ی باد بودن، ترسیدم از جانب اونها کمی به دردسر بیفتی. فکر همه جاش رو کردم.»

منتظر واکنش رعد نماند و ادامه داد: «حواستون باشه چیزی نگید که بعد از غروب ماه کامل، بشه از اون علیه ما استفاده کرد. از همدیگه بد نگید. اگر کسی همون متلک همیشگی «پیشی خونگی» رو به شما گفت، خونسرد باشید یا حداقل در ظاهر خونسرد باشید. چون این ضعف ما رو نشون می‌ده. خب، هر کس که اسمش رو گفتم، کنار ورودی اردوگاه منتظر وایسه.»

رعد با اکراه، پذیرفت که در اردوگاه بماند. هر چند وقتی گربه‌ها از اردوگاه بیرون رفتند، آنها را با حسرت تماشا کرد.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=24883
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 337 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.