تاریخ : دوشنبه, ۳۰ مهر , ۱۴۰۳ Monday, 21 October , 2024
2
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش پنجاه‌ونهم

  • کد خبر : 23636
  • 28 مرداد 1402 - 13:16
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش پنجاه‌ونهم
در قسمت قبل خواندیم بوران در کلاسی که برای گربه‌ها برگزار کرده بود، قوانین زندگی در جنگل را به آنان آموزش می‌داد. قرار شده بود که تعدادی از جلسات در جنگل برگزار شود. کارامل از این بابت خیلی هیجان‌زده بود و ... .

مجله‌ی خبری «صبح من»: بوران میو کرد: «کلاس تمومه. جلسه‌ی بعد، کلاس توی جنگل برگزار میشه. شنبه دم در خونه‌ی ما منتظر بمونید تا ببرمتون جنگل.» و داخل خانه‌اش رفت.

دو جلسه از کلاس «چگونه در جنگل زندگی کنیم؟» گذشته و امروز جلسه‌ی سوم هم به پایان رسیده بود. همه‌ی گربه‌ها از حجم مطالبی که در این سه روز آموخته بودند، دچار سر درد و سرگیجه شده بودند.

نقره‌ای به خاکستری گفت: «آخیش! آموزش مفاهیم تموم شد. بعدش می‌مونه آموزش شکار و جنگیدن و شناسایی جنگل. هورا!»

خاکستری گفت: «من از شکار خوشم نمیاد. خاطره‌ی مزخرفی دارم. یادت هست؟ دلم می‌خواست تا عمر دارم شکار نکنم. ولی انگار مجبورم.»
نقره‌ای میو کرد: «نکنه می‌خواستی لَم بدی و بقیه برات غذا برات بیارن؟»
خاکستری اقرار کرد: «از حق نگذریم، همین رو بیشتر دوست دارم.»

نقره‌ای خندید و با خاکستری دنبال کارامل گشتند تا به خانه بروند. نقره‌ای عصبانی میو کرد: «معلوم نیست کجا غیبش زده. کارامل! کجایی؟»

همان‌طور که نقره‌ای دنبال کارامل می‌گشت، کارامل دزدکی به برادرش نزدیکی می‌شد. خاکستری کارامل را دید و به او چشمک زد. اما به روی خودش نیاورد و مثل نقره‌ای، مثلاً دنبال کارامل گشت.

ناگهان کارامل با پنجه‌اش به پشت نقره‌ای زد. نقره‌ای از جا پرید و فریاد زد: «وای! کی بود؟»

وقتی کارامل را دید که از خنده، روی زمین ولو شده است، داد زد: «کارامل! این چه کاری بود؟ زهره ترک شدم.»

کارامل میوی رنجیده‌ای کرد: «داشتم دزدکی راه رفتن رو تمرین می‌کردم. لازم بود این طوری جلوی بقیه سرم داد بزنی؟» زمانی که جمله‌ی دوم را می‌گفت، زیرزیرکی به خاکستری نگاه می‌کرد.

خاکستری خودش را به آن راه زد. گفت: «اِ! بچه‌ها! نگاه کنین، یه کفشدوزک! بیا اینجا گوگولی! چه خوشگلی تو!»

نقره‌ای و کارامل به خاکستری توجهی نکردند. ولی کارامل بابت بی‌توجهی خاکستری به بگومگوی خواهر برادری‌شان ممنون بود.

نقره‌ای هنوز عصبانی بود: «تو هم لازم بود این طوری آبروی برادرت رو ببری؟»
صدایی میو کرد: «بچه‌ها! بچه‌ها! دعوا نکنین. چی شده؟»
کارامل گفت: «هیچی نشده. فقط … . بی‌خیال.»

ببری گفت: «همه بابت آموزش فشرده‌مون، ذهنمون خسته‌ست. ولی چاره‌ای نداریم. اگر می‌خوایم توی جنگل دووم بیاریم، باید سعی کنیم همه‌ی این آموزش‌ها رو با هم هضم کنیم. کارامل، دزدکی راه رفتنت خیلی عالی بود. داری راه می‌افتی. خاکستری، دمت گرم. خودت می‌دونی چرا.»
خاکستری سری به نشانه‌ی تشکر تکان داد و مشغول بازی با کفشدوزک شد.

نقره‌ای از چشم‌غره‌ی ببری و صاف کردن صدایش، شرمنده شد و میو کرد: «ببخشید خواهری. نباید سرت داد می‌زدم.»

کارامل گفت: «راجع بهش فکر می‌کنم.» و به نقره‌ای چشمک زد. ببری از جمع آنها جدا شد و رفت.

خاکستری ناگهان گفت: «فهمیدین چی شد؟ سه ساعت با یه کفشدوزک بازی کردم و داشتیم دوست می‌شدیم، بعد فهمیدم سوسکه و لِهِش کردم!»

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز می‌باشد.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=23636
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 331 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.