تاریخ : دوشنبه, ۳۰ مهر , ۱۴۰۳ Monday, 21 October , 2024
6
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش پنجاه‌وهشتم

  • کد خبر : 23528
  • 26 مرداد 1402 - 13:25
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش پنجاه‌وهشتم
در قسمت قبل خواندیم، نقره‌ای به شدت درمانده بود. زیرا نه خود اطلاعی از زندگی جنگلی و شکار و نبرد داشت و نه گربه‌هایی که می‌خواست با خود به جنگل ببرد، چیزی می‌دانستند. در همین هنگام، بوران با کلاسی که در آن به گربه‌ها همین موضوعات را آموزش می‌داد، به فریاد نقره‌ای رسید. آیا گربه‌های خانگی لوس و نازپرورده می‌توانند در طبیعت وحشی زندگی کنند؟ ادامه‌ی ماجرا را بخوانید.

مجله‌ی خبری «صبح من»: بوران گفت: «رتبه‌ی بعدی مربوط به مادرهاست. مادرها، ماده‌گربه‌هایی هستند که یا مادر شدند و بچه کوچولوی شیرخوره دارند یا دارند بچه‌دار میشند. وقتی در هیچ یک از این دو حالت نباشند، به عنوان جنگجو خدمت می‌کنند.»

یکی از گربه‌ها خمیازه کشید و به آسمان خیره شد. بوران متوجه شد و گفت: «خسته شدید؟ کلاً دو تا رتبه‌ی دیگه مونده. یکی از اونا، همون شاگردها هستن. بچه‌گربه‌های پنج یا شیش ماهه که زیر نظر یکی از جنگجوها، برای رسیدن به مقام جنگجویی، آموزش شکار و نبرد می‌بینند. به گربه‌های پیر قبیله، میگن گربه‌های کهنسال. اونا مقام بالایی دارن و برای مشاوره دادن و کارهای دیگه، خیلی به درد می‌خورند.»

رُز پرسید: «ببخشید، کلاس تموم نشد؟»
بوران میو کرد: «چرا، تموم شده. فردا هم باید بیاید پیش من؛ همه‌تون به غیر از بچه گربه‌ها. فرق ما با بقیه اینه که جنگجویان ما، نبرد و شکار و مکان‌های جنگل رو بلد نیستند. الان همه‌ی گربه‌های قبیله‌ی آتش، شاگردان منِ بدبخت هستند. فردا سر ساعت باید بیاید. دو ـ سه جلسه از کلاس توی خونه‌ی من، و بقیه، توی جنگل برگزار میشه. موفق باشید.» و داخل خانه پرید.

گربه‌ها میوکنان، وسایلشان را جمع کردند و به طرف خانه‌هایشان به راه افتادند.
کارامل و نقره‌ای نگاهی به هم انداختند و به سمت خانه‌هایشان رفتند.

نقره‌ای میو کرد: «اگه جنگل اون طوری که بابا می‌گه باشه، من باید یه درمانگر باشم؛ نه یه جنگجو. خیلی بد میشه که!»
کارامل بدون توجه به میوی برادرش گفت: «منتظر جلسات تمرین توی جنگلم. خیلی هیجان دارم.»

نقره‌ای زیر لب گفت :«من چی می‌گم، تو چی می‌گی.»
کارامل از عالم خودش بیرون آمد و پرسید: «چیزی گفتی؟»

ـ نه، چیزی نگفتم. راستی، نظرت راجع به کلاس امروز چی بود؟
ـ خیلی جذاب بود. فکر نمی‌کردم این قدر پیچیده باشه. تو چی؟

ـ منم برام جالب بود. فقط یه کم پَکَر شدم.
ـ چرا؟
ـ هیچی. بی‌خیال. مهم نیست.

کارامل دیگر اصراری نکرد. در عوض پرسید: «جالب نیست همون موقع که این قدر درمونده بودی، کلاس‌های بابا به دادت رسیدند؟»
نقره‌ای شادمان میو کرد: «چرا. فکر کنم اونم ذهن‌خونی بلده.»

گربه‌ها خندیدند و تا خانه با هم مسابقه دادند. کارامل با اختلاف یک موش، برنده شد.

نقره‌ای نفس نفس‌زنان گفت: «وقتی رفتیم جنگل، چطوری می‌خوایم بدوییم؟ باید وزن کم کنیم. من خودم نسبت به شاه‌بلوطی خیلی گرد و تپلم.
کارامل که نفس کم آورده بود، میو کرد: «نگران نباش. بابا اونقدر ما رو می‌دوونه که آرزو می‌کنی کاش این حرف رو نزده بودی!»

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=23528
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری «صبح من»
  • 344 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.