تاریخ : دوشنبه, ۳۰ مهر , ۱۴۰۳ Monday, 21 October , 2024
5
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش پنجاه‌وششم

  • کد خبر : 23270
  • 24 مرداد 1402 - 13:01
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش پنجاه‌وششم
در قسمت قبل خواندیم نقره‌ای و کارامل پس از یک دلخوری کوتاه، کنجکاو بودند بدانند، آیا پدرشان به دیدن بازماندگان آتشین رفته است یا نه. بوران از دست گربه‌های جنگلی که خودشان را برتر می‌دانستند عصبانی بود. نقره‌ای که عصبانیت پدر را دید، تصمیم گرفت که ... .

مجله‌ی خبری «صبح من»: نقره‌ای گفت: «می‌رم با اونا صحبت کنم. آدرس لطفاً.»
بوران که هنوز عصبانی بود، گفت: «امیدوارم تو بتونی حرف توی کله‌شون کنی.»

نقره‌ای آدرس را گرفت و از کارامل پرسید: «دوست داری با من بیای؟ یه چرخی توی جنگل می‌زنیم.»
کارامل کمی این پا و آن پا کرد و سرانجام گفت: «نه. دلم می‌خواد بهار که شد و رفتیم جنگل، یهویی غافلگیر بشم. ممنون.»

نقره‌ای شانه‌ای بالا انداخت: «هر جور راحتی. خداحافظ.» و به طرف جنگل به راه افتاد. سریع قدم برمی‌داشت. پیش خودش فکر کرد: «نمی‌تونم بذارم دو تا گربه‌ی پیر از خود راضی، زحمت‌های این چند ماه من رو به باد بِدَن. طاقت ندارم. طاقت ندارم …»

نقره‌ای مسیر نیم ساعته را در یک ربع ساعت پیمود و به غاری به نام «بازماندگان آتشین» رسید. بدون اینکه صبر کند و اجازه بگیرد، وارد شد.

دو گربه‌ی نسبتاً پیر، سرشان را بالا آوردند و او را نگاه کردند. نقره‌ای متوجه شد دو جفت چشم، از سایه‌ها او را تماشا می‌کنند. گربه‌ی نر ـ که نقره‌ای حدس می‌زد سرخس‌پا باشد ـ پرسید: «کی هستی؟»
ـ نقره‌ای، پسر بوران.

ماده گربه رویش را برگرداند: «به پدرت هم گفتیم. ما قبول نمی‌کنیم که گربه‌های خونگی بی اصل و نسب، وارد قبیله‌ی بزرگ و پر افتخار ما بشن. ما هنوز توان داریم قبیله رو سر پا کنیم.»

نقره‌ای نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گفت: «اگه به قول خودتون توان داشتید که قبیله‌تون نابود نمی‌شد!»

گربه‌ها به او چشم‌غره رفتند و نقره‌ای ستیزه‌جویانه، نگاهشان کرد.

سرخس‌پا سرفه‌ای کرد و گفت: «ما نمی‌تونیم اجازه بدیم پیشی‌های لوسی که خون قبیله و جنگل توی رگ‌هاشون جریان نداره، اداره‌ی قبیله‌ی آتش رو توی پنجه‌هاشون بگیرند. فکرش رو بکن، قبایل دیگه می‌گن اینها اون قدری عرضه نداشتن که پیشی خونگی‌ها رو به خدمت گرفتند. واقعاً که!»

نقره‌ای جواب داد: «فقط فکر می‌کنید قبایل دیگه چی خواهند گفت؟ این براتون مهمه؟ خب، اشتباهه. شما توی قبیله‌ی خودتون هر کاری دلتون می‌خواد می‌کنید و به هیچ کسی هم ربط نداره. و یه چیز دیگه… راجع به خون قبیله چیزی گفتید. پدر من توی قبیله‌ی آتش بزرگ شده. پس خون قبیله، توی رگ‌های من هم هست.»

خزمهی که تازه و بدون سر و صدا به جمع آنان پیوسته بود، میو کرد: «عمو! به اون اجازه بدیم قبیله رو سر پا کنه؟ به نظرم می‌تونه. من به اون اعتماد دارم.»

نقره‌ای با لبخند از او تشکر کرد و به گربه‌های پیر خیره ماند. خز فندقی گفت: «تو پسر قبیله‌ای، بقیه که نیستن. اونا چی؟»

نقره‌ای بی‌امان میو کرد: «مگه مهمه؟ اصلاً برگشت قبیله‌تون براتون مهمه؟ به نظر من که نیست. فقط دارید بهونه میارید. ولی یه چیزی رو بدونید. هر چیزی هم که شما بگید، من کار خودم رو می‌کنم. پدرم از من حمایت می‌کنه. اون بیشتر از من مشتاق اومدن به جنگله. یه روزی از من به خاطر بازگشت قبیله‌ی آتش تشکر می‌کنید!»

نقره‌ای که از گوش‌هایش دود بلند می‌شد، بدون خداحافظی، راهش را کشید و رفت. خزمهی چند قدم او را بدرقه کرد؛ ولی دو گربه‌ی دیگر حتی سرشان را هم بلند نکردند و سایه‌ها هم از او رو برگرداندند.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=23270
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 379 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.