مجلهی خبری «صبح من»: کارامل تا مدتی خوابش نمیبرد. به موضوعات مختلفی فکر میکرد؛ به رفتار عجیب نقرهای و خاکستری، زندگی در جنگل، مادرش که خیلی دلتنگش بود و … .خواب از سرش پریده بود.
آن قدر به هر چیزی که فکرش را کنید، اندیشید تا از فکر کردن زیاد، سر درد گرفت. با خودش میو کرد: «برم توی حیاط. یه هوایی به سرم بخوره. شاید هم نقرهای بیدار باشه. اون وقت میتونیم با هم حرف بزنیم تا خوابمون بره. آره. فکر خوبیه. زود باش دختر! پاشو دیگه!»
کارامل پرید و از خانه بیرون رفت. هوای سرد صبحگاهی، دور کارامل چرخی زد و او لرزید. نشست و به طرف شرق نگاهی انداخت؛ به خورشیدی که آرام آرام بالا میآمد.
سراغ نقرهای نرفت، چون صدای خروپفش را از بیرون خانه میشنید. کم کم خوابش گرفت. به داخل خانه برگشت و خوابید.
قبل از اینکه خوابش ببرد، به فکر نقرهای بود. سرانجام خوابش برد. خواب دید. خواب نقرهای را دید. خواب مبهم و اعصاب خردکنی بود. طولی نکشید که از خواب پرید. از همان چرت نیم ساعته، چیزی جز اعصاب خطخطی شده و یک پیام به دست نیاورده بود.

کارامل وحشت زده نشست. زیر لب زمزمه کرد: « نقرهای! نقرهای در خطره!»
کارامل بیرون دوید و دزدکی از پشت پرچین، سرک کشید. نفسش را در سینه حبس کرد: «گربه گندهه! اون اینجا چی کار میکنه؟»
کارامل، وحشتزده به صحبتها یا بهتر بگوییم، دستورات گربه گندهه به نوچههایش گوش میداد.
گربه گندهه گفت: «خب بروبچ! با شمارهی سه، میریم توی خونه و قبل اینکه بیدار بشه و بفهمه چه خبره، کارش رو میسازیم. فقط سر و صدا راه نندازید. شما که نمیخواید با دمپایی ازتون استقبال بشه. میخواید؟»
دو ـ سه نوچهی باقی ماندهاش، یک صدا میو کردند:« نه، رئیس!»
گربه گندهه، آمادهی پرش شد و گفت: «با شمارهی سه. یک …»
هنوز «دو …» را بر زبان نیاورده بود که زیردستانش پریدند و با سر به شیشهی پنجره خوردند.

گربه گندهه زیر لب گفت: «ای احمقها! من گفتم با شمارهی سه. نه با شمارهی …» وقتی «سه» را بر زبان آورد، گربههایش دوباره به پنجره خوردند و پنجره، محکم صدا داد. «شماها مغز ندارین؟ دارم میگم …»
کارامل تمام شجاعتش را جمع کرد. جلوتر رفت و با صدای بلند میو کرد: «شماها توی حیاط خونهی پسرعموی من چی کار میکنید؟»
گربه گندهه برگشت و به کارامل نگاه کرد: «تو مگه خواهر نقرهای نیستی؟»
کارامل جواب داد: «چرا. هستم. ولی شماها اشتباه اومدین. اینجا، همون طور که گفتم، خونهی پسرعموی منه. خونهی نقرهای، اون یکی خونهست.» و به خانهی دیگری اشاره کرد که همسایهی خانهی خودشان بود.
گربه گندهه با دقت به کارامل زل زد و کارامل هم معصومانه به گربه گندهه خیره شد. آخر سر، گربه گندهه گفت: «پاشین بروبچ! میریم اون یکی خونه.»
کارامل هنوز به آنها خیره مانده بود. گربه گندهه با پوزخندی گفت: «ببخشید مزاحم شدیم. سر مراسم تدفین نقرهای، همدیگرو میبینیم.»
کارامل دوست داشت همان لحظه گربه گندهه را با پنجههایش خفه کند. اما میو کرد: «روز خوش.»
وقتی دارودستهی گربه گندهه به خانهی کناری رفتند، صدای پارس سگ و صدای داد و فریادشان بلند شد و فرار کردند.
کارامل از خنده ریسه رفت. در آن خانه، سگ غولپیکری به نام «راجر» زندگی میکرد. تنها گربههایی که راجر با آنها هیچ مشکلی نداشت، کارامل، نقرهای، خاکستری و بوران بودند.
زمانی که هنوز به همسایگی کارامل نیامده بود، راجر و کارامل، در مواقع بیکاری، مینشستند و با هم حرف میزدند. کارامل راجر را سگی با ظاهر سنگی ولی با قلبی از جنس شکلات توصیف میکرد. راجر هم کارامل را پیشی ملوس و دوستداشتنیای میدید.

یکی از دلایل اینکه گربهها معمولاً به خانهی نقرهای و کارامل نمیآمدند، وجود راجر بود. راجر زیاد از گربههای لوس خانگی دیگر و دارودستهی گربه گندهه خوشش نمیآمد و با تمام توان به طرف آنها پارس میکرد.
حالا زمان آن بود که کارامل بفهمد، نقرهای از آن همه سر و صدا بیدار شده یا همچنان خوابیده است و ماجرا را برایش تعریف کند.
ادامه دارد…