مجلهی خبری «صبح من»: نقرهای وقتی صاحب صدا را شناخت، با بیحوصلگی میو کرد: «ببین، امروز حوصلهی تو رو ندارم. روز خوشم رو خراب نکن. لطفاً برو.»
گربه گندهه پرسید: «از کی تا حالا با جنگلیها میگردی؟»
ـ به تو ربطی نداره من چی کار میکنم. جناب فضول!
ـ اوهو! بروبچ، به من گفت فضول! بیاید حسابش رو برسیم.
ـ گوش کن، من نمیخوام بجنگم. بهتره دعوا راه نندازی.
ـ من اگه دلم بخواد، با هر کی که دلم بخواد، هر وقت که دلم بخواد، هر جا که دلم بخواد، دعوا راه میندازم. من …
همان طور که گربه گندهه سخنرانی میکرد، فکری به ذهن نقرهای رسید. دُمِ یکی از نوچههای گربه گندهه را که پشتش به او بود، کشید. گربه را جلوی خودش گذاشت و چنگال بازش را زیر گلوی گربهی بختبرگشته گرفت. با لحنی خشن گفت: «اگه نمیخوای این رو بکشم، دست از سَرَم بردار.»
گربه گندهه با خونسردی گفت: «اگه میخوای بکُشی، بکُش. بود و نبود اون برای من هیچ ارزشی نداره.»

گربهی بیچاره بیشتر به خاطر حرف رئیسش شوکه شده بود تا حرکت ناگهانی نقرهای. نقرهای گربه را رها کرد و میو کرد: «میبینید؟ اگه هر کدوم از شماها توی همچین وضعیتی گیر بیفتید، واکنش سَروَرتون اینه. شما برای اون هیچ ارزشی ندارید. حالا باز هم میخواید زیردست و نوکر اون باشید؟»
نوچههای گربه گندهه، به هم نگاهی انداختند و چیزی نگفتند.
یکی از افراد گربه گندهه، با صدایی خشن گفت: «ما هیچ وقت نمیخواستیم با اون باشیم. اون همهی ما رو تهدید کرده بود. مجبور بودیم. بچهها، بیاید بریم سر زندگیمون.»
تمام نوچههای گربه گندهه، به غیر از دو ـ سه گربه، بلند شدند و رفتند! گربهگندهه فریاد زد: «آهای! کجا میرید؟ برگردید!»
آنها هیچ توجهی به رئیس سابقشان نکردند. گربه گندهه رو به نقرهای کرد و با خشم و در حالی که دندانهایش را به میفشرد، گفت: «تلافیش رو سرت درمیارم. حالا میبینی!»
همان دو ـ سه نوچهاش را جمع کرد و رفت. نقرهای گوشش را خاراند و به طرف خانه به راه افتاد. تقصیر او نبود که گربه گندهه اعتماد زیردستانش را به خود جلب نکرده است.
وقتی به خانه رسید، بوران و کارامل را دید. جریان ملاقاتش با شاهبلوطی را برای آن دو گربه تعریف کرد. بوران میو کرد: «الان که دیر وقته. ولی فردا حتماً میرم. دوست دارم بدونم چه کسانی باقی موندند. خب، بچهها. من دیگه برم خونه. میخوام بگیرم بخوابم. که فردا صبح زود از خواب بلند شم. خداحافظ.»
بچهها، پدرشان را تا وسط کوچه بدرقه کردند و بعد به خانه برگشتند.

کارامل به برادرش نگاهی انداخت و گفت: «حواست هست چند وقتیه که شب تا صبح ننشستیم توی حیاط و با هم حرف نزدیم؟ میشه امشب این کار رو کنیم؟ دلم براش تنگ شده.»
ادامه دارد…