مجلهی خبری «صبح من»: کارامل پرسید: «برای چی میخوای؟»
ـ گفتم که. میخوام بخونمشون.
ـ حالا چرا یه دفعه به این موضوع علاقه پیدا کردی؟
ـ تو راجع به این موضوع حرف زدی. من هم کنجکاو شدم. همین.
کارامل شانهای بالا انداخت و به داخل خانه برگشت. دو – سه بار رفت و برگشت تا توانست چند کتاب بیاورد.
نقرهای تشکر کرد و کتابها را برداشت و به داخل خانه برد تا بخواند. هفتهی بعد، نقرهای برای پس دادن کتابهای قبلی و گرفتن کتابهای جدید، پیش کارامل رفت. یک ماه طول کشید تا نقرهای بتواند همهی کتابهای کارامل را بخواند.
دفعهی آخر که نقرهای برای پس دادن کتابها پیش کارامل رفت، کارامل میو کرد: «هنوزم نفهمیدم واسهی چی اینا رو خواستی. اگر فقط کنجکاوی بود، با خوندن یکی ـ دو جلد حل میشد؛ نه بیست ـ سی جلد!»
نقرهای خیلی ساده، میو کرد: «میخوام تو رو به رویات برسونم.» چیز بیشتری نگفت و به خانه برگشت.
کارامل داد زد: «نقرهای! صبر کن! منظورت چیه؟» اما دیگر نقرهای رفته بود.

کارامل در حالی که خیلی گیج شده بود، روی زمین نشست. زندگی کردن در جنگل، طبق نوشتهی کتابها، سخت و دشوار بود؛ مخصوصاً در روزهای سرد سال. چرا نقرهای باید زندگی گرم و نرم گربهی خانگی بودن را رها کند و با او در طبیعت خشن زندگی کند؟
نقرهای پیش خودش تصمیم گرفته بود که زمستان با گربهها صحبت کند و نتیجهی نهایی را تعیین کند. اما هنوز اواسط پاییز بود و او خیلی وقت خالی و آزاد داشت.
نقرهای تصمیم گرفت به جنگل برود و موقعیت آن را بررسی کند. شاید این طوری بهتر میتوانست گربهها را متقاعد کند.
فردای آن روز، نقرهای برای کارامل یادداشتی نوشت:

نقرهای یادداشت را جلوی در خانهی کارامل گذاشت و به طرف جنگل، به راه افتاد. هنوز چند خیابان مانده بود تا نقرهای به جنگل برسد که از دور بوی خاک نم خورده و درخت به مشامش رسید.
نقرهای قدمهایش را تندتر کرد. سرانجام به جنگل رسید. با مخلوطی از ترس و شگفتی و نگرانی، به درختان سر به فلک کشیده خیره شد.
صدایی او را از جا پراند: «آهای غریبه! تو اینجا چی کار میکنی؟»
نقرهای به طرف صدا برگشت. گربهای هم سن و سال خودش بود که کمی جثهاش، از نقرهای بزرگتر بود و با کنجکاوی، او را برانداز میکرد.

نقرهای میو کرد: «سلام. من نقرهای هستم. اومدم جنگل رو ببینم. خیلی دوست دارم بتونم توی جنگل زندگی کنم. ببخشید مزاحم شدم. نمیدونستم اینجا قلمروی شماست.»
گربه چند لحظه او را با تعجب نگاه کرد و بعد زد زیر خنده…
ادامه دارد…