تاریخ : شنبه, ۳۱ شهریور , ۱۴۰۳ Saturday, 21 September , 2024
3
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش چهل‌وهفتم

  • کد خبر : 22236
  • 14 مرداد 1402 - 13:19
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش چهل‌وهفتم
در قسمت قبل خواندیم نقره‌ای و کارامل بعد از ملاقات غیر منتظره با گربه گندهه، دیگر دلشان نمی‌خواست که به دیدار خاکستری بروند؛ بنابراین به طرف خانه به راه افتادند. نقره‌ای زمانی که از خواهرش شنید زمان کمی تا شروع زمستان مانده، هول شد و نزدیک بود تمام ماجرا را لو دهد و اینک ادامه‌ی ماجرا ... .

مجله‌ی خبری «صبح من»: هفته‌ی بعد، زمستان شروع شد و آمدنش را با بارش اندکی برف، اعلام کرد. نقره‌ای به حیاط رفت. در همان حال که بلورهای برف روی سرش بازی می‌کردند، نفس عمیقی کشید و فریاد زد: «جِف؟ کجایی؟»

کبوتر جلوی پایش فرود آمد و پرسید: «چی شده؟ کاری داشتی؟»
نقره‌ای پرسید: «می‌تونی به همه‌ی گربه‌های خونگی بگی که هفته‌ی آینده، همین ساعت، توی میدون شهر جمع بشن؟»

جِف سرش را خاراند: «همین امروز به اونا خبر بدم؟»
ـ اگر میشه. لطفاً. راستی، این هم ارزنت.

جِف تشکر کرد و گفت: «می‌دونی، راستش تنهایی این کار رو نمی‌تونم انجام بدم. اشکال نداره یکی دیگه کمکم کنه؟»

تا نقره‌ای بخواهد جواب بدهد، جِف فریاد کشید: «جِفِرسون؟ کجا رفتی؟» و خطاب به نقره‌ای ادامه داد: «برادر بزرگمه. رستوران داره ولی بعضی وقتا دوست داره کمکم کنه. یه جوری ارزن پلو درست می‌کنه که … اصلاً نمی‌دونی باید چی بگی.»

جِفِرسون کنار برادرش فرود آمد: «چی می‌خواستی؟»

وقتی جِف شروع به تعریف ماجرا کرد، برادرش هم سوت می‌زد و دوتایی با هم چنان سر و صدایی راه انداخته بودند که نقره‌ای احساس می‌کرد در شهر کبوترها گیر افتاده است. با عجله وسط حرفشان پرید: «خب، ممنون که به من کمک می‌کنید. من دیگه برم.» و فرار کرد. وقتی در خانه قدم گذاشت، پنجره‌ها را بست و پرده‌ها را کشید و با آهی از سر آسودگی، روی مبلی ولو شد.

غروب همان روز، کبوترها مأموریتشان را انجام و پاداششان را گرفتند. هر لحظه که می‌گذشت، نقره‌ای بیشتر و بیشتر نگران می‌شد. چطور می‌خواست گربه‌ها را متقاعد کند؟ چه اتفاقی خواهد افتاد؟

از چند روز قبل، دلشوره‌ی نقره‌ای بیشتر و بیشتر می‌شد. کارامل نگران نقره‌ای بود و سعی می‌کرد تا جایی که می‌تواند، به او کمک کند.

روز قبل از جلسه‌ی نقره‌ای با گربه‌ها، کارامل به برادرش میو کرد: « نقره‌ای؟ آخه چِت شده؟ الان نزدیک یه هفته‌ست همین جوری استرس داری و به من هم نمی‌گی چرا. من که مثل تو نمی‌تونم بگم که اگر فلان کار رو بکنی، یعنی نگرانی؛ ولی از ظاهرت و رفتارهات، مشخصه که نگران چیزی هستی. به من بگو. شاید بتونم کمکت کنم. خواهش می‌کنم.»

نقره‌ای لبخند کم‌رنگی زد و میو کرد: «کاری از دستت ساخته نیست، خواهری. انجام کاری که از اون نگرانم، توی سرنوشت منه و نمی‌تونم از دستش فرار کنم. در ضمن، شاید هم دوست داشته باشم که بهت نگم تا غافلگیر بشی. با این حال ممنونم.»

کارامل دیگر چیزی میو نکرد. اگر نقره‌ای نمی‌خواست، کارامل نمی‌توانست به او کمک کند. کمی کنار نقره‌ای نشست و دُمَش را دور دُمِ برادرش حلقه کرد.

نقره‌ای با حیرت به خواهرش نگاه کرد و گفت: «استرسم خیلی کمتر شد. چطوری این کار رو کردی؟»
کارامل گفت: «کی؟ من؟ من که کار خاصی نکردم.»

نقره‌ای خندید و میو کرد: «عجیبه. من با دُمَم، جادوی گربه سیاهه رو از بین می‌برم و حافظه‌ها رو برمی‌گردونم و تو با دُمِت، آرامش می‌دی. میشه دُمِت رو تا فردا به من قرض بدی؟»

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=22236
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 308 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.