تاریخ : شنبه, ۳۱ شهریور , ۱۴۰۳ Saturday, 21 September , 2024
2
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش سی‌وپنجم

  • کد خبر : 21039
  • 29 تیر 1402 - 13:20
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش سی‌وپنجم
در قسمت قبل خواندیم نقره‌ای به دنبال راهی بود که بتواند با کارامل آشتی کند. کارامل در ابتدا حاضر به آشتی کردن نبود؛ اما وقتی التماس‌های برادرش را دید و تحت تأثیر قدرت ذهن‌خوانی نقره‌ای قرار گرفت، با او آشتی کرد. اما به نظر شما روز آن دو به خوبی و خوشی به پایان می‌رسد؟

«صبح من» با رمان نوجوان: نقره‌ای نفس راحتی کشید. کارامل میو کرد: «حالا تُنِ ماهی رو بده ببینم!»

نقره‌ای، تن ماهی را با پنجه به طرف کارامل هُل داد و کارامل مشغول خوردن شد. تمامش که کرد، لبانش را لیسید و میو کرد: «پنجه‌ت درد نکنه. خیلی خوشمزه بود.»
نقره‌ای گفت: «من که گفتم.»

کارامل با شرمندگی سرش را پایین انداخت: «ببخشید نقره‌ای. زیاد از حد تندی کردم. من رو ببخش.»
ـ اشکال نداره خواهری. تقصیر من هم بود.

ـ خسته به نظر میای. از قبل از طلوع بیداری. الان هم نزدیک ظهره. نمی‌خوای یه چرتی بزنی؟
نقره‌ای اول به شدت مقاومت کرد و گفت: «من خوابم نمیاد. باور کن.»

کارامل التماسش کرد: «تو رو خدا نقره‌ای. منم دیشب نخوابیدم. بیا با هم چرت بزنیم. اصلاً بیا بریم زیر آفتاب بخوابیم.»

نقره‌ای به ناچار قبول کرد و با خواهرش در قسمت آفتاب‌گیر خانه، خود را گلوله کردند.
طولی نکشید که هر دو به خواب عمیقی فرو رفتند. آنجا بود که آن خواب به سراغ نقره‌ای آمد … .

نقره‌ای به خواب عمیقی فرو رفته بود. صداهایی در اطرافش شنید؛ صدای جیغ، غرش و نفس نفس زدن. ولی همه جا تاریک بود. چرا؟! آهان! چشم‌هایش بسته بودند.

چشم‌هایش را باز کرد و با صحنه‌ی وحشت‌آوری روبه‌رو شد. خون در اطرافش می‌پاشید. نمی‌دانست کجاست. دور و برش پر بود از گربه‌هایی که وحشیانه، به هم حمله می‌کردند و یکدیگر را چنگ می‌زدند.

چند گربه روی زمین افتاده بودند و دیگر نفس نمی‌کشیدند. صدای قهقهه‌ای شیطانی در هوا طنین انداخت. نقره‌ای بالا را نگاه کرد.

سایه بود یا شاید هم گربه‌ای سیاه؛ شاید هم هر دو. گربه‌ی سیاه، هر بار که می‌دید یکی از گربه‌ها روی زمین می‌افتد، با خوشحالی نعره می‌زد. نقره‌ای با گربه چشم در چشم شد. گربه او را به مبارزه فرا خواند.

نقره‌ای اطرافش را نگاه کرد. خز آشنای دوستانش را در میدان نبرد می‌دید. یکی دیگر از گربه‌ها، جیغ جانگدازی کشید.

نقره‌ای فریاد زد و از خواب پرید. نفس نفس می‌زد و ضربان قلبش را در تمام بدنش حس می‌کرد.
کارامل هم از خواب پرید و با نگرانی پرسید: «حالت خوبه؟ چی شده؟»

نقره‌ای آب دهانش را قورت داد. احساس می‌کرد نمی‌تواند با وحشت این خواب و پیامی که داشت، به تنهایی روبه‌رو شود. باید به یک گربه همه چیز را می‌گفت. چه کسی بهتر از خواهرش که با چشمان دلسوز و نگرانش به او خیره شده بود؟

با خودش فکر کرد: «باید همه چیز رو به کارامل بگم؛ همه چیز رو!»

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز می‌باشد.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=21039
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 332 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.