مجلهی خبری «صبح من»: در این خیمه نیا. همه کوزهها و مشکها خالی است. آنقدر مرا شرمنده مکن. زبان به مشک مزن. شکم به زمین زیر مشکها نگذار. شرمندهام. عمویت برای آب رفت. آب هم آورد، ولی دست و پایی برای آوردنش دیگر نداشت. ببخش که من مشک خالیم.
ای کاش کوچک بودم تا در دست جا نمیشدم. کاش کوچک بودم تا به هنگام دویدن صاحبم، با تکانهایم چشم حرامی نامرد را به خود جلب نمیکردم. چه کسی فکر میکرد، گوشواره یک دخترک سه ساله هم به چشم دشمن، غنیمت حساب شود. چه غنیمتی؟! با خونش مرا به غنیمت بردند.
من درست سر جایم بودم. تقصیر من نیست. مدت زیادی است که با بادی در این بیابان خشک و بی آب و علف، جا به جا میشوم. دست تقدیر آخر مرا در مسیر فرشتهای قرار داد. نباید کسی با پای برهنه در این منطقه قدم بردارد. طبیعت من خار بودن است. خار مغیلان. دست من نبود. دختری میدوید و چیزی بر پای نداشت. نه تنها من، هر چه در مسیر بود هم پایش را خراش میداد. خداوندا من در مسیر کاروان اسرا چه میکردم؟
چه سرنوشتی. من خرابه آخر چه سرپناهی بودم؟ دخترک در من آرام گرفت. صدای «پدر پدر»اش آنقدر در فضا پیچید که عاقبت با پدر همراه شد.
رقیه برو که اهل دنیا برای خاندان شما خیر هرگز نخواهد. جدهات زهرا(س) با ۱۸ بهار زندگیش، به اندازه قرنی مصیبت دید. تو تنها در یک روز مصبیت یک دنیا را لمس کردی. منه خرابه قرار تو خواهم بود. آرام بگیر.