تاریخ : شنبه, ۳۱ شهریور , ۱۴۰۳ Saturday, 21 September , 2024
3
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش سی‌وسوم

  • کد خبر : 20784
  • 27 تیر 1402 - 13:22
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش سی‌وسوم
در قسمت قبل خواندیم، نقره‌ای دلیل رفتار عجیب کارامل را نمی‌دانست و به دنبال علت آن راه افتاد. خاکستری و پرنس، هر کدام چیزهای متناقضی به نقره‌ای گفتند و حالا این نقره‌ای بود که باید تصمیم می‌گرفت حرف کدام یک را باور کند و به حقیقتی عجیب و ترسناک دست پیدا کند... .

«صبح من» با رمان نوجوان: نقره‌ای پیش خاکستری برگشت. خاکستری پرسید: «چی شده؟»
نقره‌ای کنار خاکستری نشست. تمام چیزهایی که پرنس گفته بود را برایش تعریف کرد.

خاکستری چشمانش گرد شد و سرش را پایین انداخت. میو کرد: «من واقعاً یادم نمیاد که اون کارها رو کردم. باور کن.»

نقره‌ای میو کرد: «باور می‌کنم. ولی تلاش کن به یاد بیاری.» برای قوت قلب، دُمَش را دور دُمِ خاکستری پیچاند.
خاکستری داد زد: «داره یادم میاد! داره یادم میاد!»

نقره‌ای دُمَش را از دور دُمِ خاکستری برداشت و با هیجان پرسید: «چی شده بود؟»
خاکستری گفت: «نه. یادم رفت.»

نقره‌ای دوباره دُمَش را دور دُمِ خاکستری پیچاند: «دوباره تلاش کن.»
خاکستری داد زد: «یادم اومد!»

نقره‌ای دوباره دُمَش را از دور دُمِ خاکستری برداشت و پرسید: «چی یادت اومد؟»
خاکستری با ناراحتی میو کرد: «دوباره یادم رفت. عجیبه که هر وقت دُمِت رو دور دُمَم می‌پیچونی، همه چیز یادم میاد.»
خاکستری انگار که ناگهان چیزی را کشف کرده باشد، میو کرد: «دوباره دُمِت رو دور دُمَم بپیچون.»

ـ چی؟
ـ این کار رو بکن.
ـ باشه.

نقره‌ای دوباره دُمَش را دور دُمِ دوستش پیچاند. خاکستری گفت: «ولش نکنی‌ها!»
نقره‌ای سر تکان داد.

خاکستری چشمانش را بسته بود سخت تلاش می‌کرد همه‌ی اتفاقات دیروز را به یاد بیاورد. نقره‌ای مشتاقانه به او خیره شده بود.

خاکستری میو کرد: «به کارامل قول دادم که براش یه موش بگیرم. رفتم توی یه کوچه‌ی باریک. داشتم یه موش رو تعقیب می‌کردم. یهو یه سایه پرید جلوم. یه گربه‌ی سایه بزرگ و ترسناک بود. پنجه‌ش رو روی سرم گذاشت. بعدش انگار هیپنوتیزم شده بودم. یه سری چیز توی گوشم پچ پچ کرد و بهم گفت که همه‌ی اونا رو به کارامل بگم. من هیچ اختیاری از خودم نداشتم. همه‌ی اون حرفا رو به کارامل گفتم. بعد هم طبق دستور اون، فرار کردم و پیشش برگشتم. دوباره پنجه‌ش رو روی سرم گذاشت. بعد پرید روی دیوار و ناپدید شد. موش رو فراموش کردم و پیش کارامل برگشتم. هیچی یادم نبود. وقتی کارامل از دستم عصبانی شده بود، دلیلش رو نمی‌دونستم. بعد هم رفت. همین!»

نقره‌ای گیج شده بود. از یه طرف از داشتن قدرت جدیدش شگفت‌زده شده بود و از طرفی ماجرای خاکستری، پریشانش کرده بود. یعنی آن گربه‌ی سیاه چه کسی بود؟ چرا هدفش نقره‌ای بود؟
خاکستری چشمانش را باز کرد و با نگرانی به نقره‌ای خیره شد: « نقره‌ای، اون کی بود؟ چرا این همه چیز راجع به تو و کارامل می‌دونست؟ می‌شه به کارامل بگی من بی‌تقصیر بودم؟ ولی از همه مهم‌تر….»

نقره‌ای به خودش آمد و پرسید: «چی از همه مهم‌تره؟»
خاکستری فریاد زد: «چرا می‌خواست آبروی من رو پیش کارامل ببره؟»

نقره‌ای خندید. خاکستری دلخور شد: «خنده نداره که!»
نقره‌ای میو کرد: «زیاد خودت رو ناراحت نکن. من باید برم همه چی رو به کارامل بگم. خداحافظ.» و بعد رفت.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز می‌باشد.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=20784
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 397 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.