تاریخ : شنبه, ۳۱ شهریور , ۱۴۰۳ Saturday, 21 September , 2024
3
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ قسمت سی ام

  • کد خبر : 20422
  • 24 تیر 1402 - 13:17
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ قسمت سی ام
در قسمت قبل خواندیم نقره‌ای و کارامل با هم بیرون رفتند که ناگهان خاکستری سر رسید و به نقره‌ای خبر داد که به دیدار رعد برود. نقره‌ای، کارامل را به دست خاکستری سپرد و به دیدن رعد رفت تا رعد داستان خود را برای نقره‌ای تعریف کند. اما هدف واقعی رعد از گفتن این اتفاقات به نقره‌ای چه بود؟ در ادامه بخوانید.

«صبح من» با رمان نوجوان: رعد ادامه داد: «خلاصه … یه دفعه سر و کله‌ی گربه‌های شرور خیابونی پیدا شد. ریختن توی باشگاه. استاد پیشول به ما دستور داد که بریم. خودش هم تا آخرین نفس با اونها جنگید. ما فرار کردیم. اونها ما رو تعقیب کردن. تا جایی که نفس داشتیم، دویدیم. تا به این کوچه رسیدیم. خونه‌ی فعلی من ـ که قبلاً یه سوراخ بزرگ بود ـ رو پیدا کردیم و توش قایم شدیم. نتونستن ما رو پیدا کنن. ولی خود ما هم گم شده بودیم.»

نقره‌ای پرسید: «بعد چی شد؟»
ـ خواهرام گفتن که ما پسرا، باید مکانی رو پیدا کنیم که برای زندگی هر چهارتامون مناسب باشه. منم گفتم همین جا خوبه؛ چرا اینجا زندگی نکنیم؟! خواهرا هم تأیید کردن و اینجا رو مرتب کردن و شد اینی که الان هست. چون گم شده بودیم، تصمیم گرفتیم گربه‌ی خیابونی باشیم.

نقره‌ای گفت: «نَبَردی با گربه گندهه نداشتی؟»

رعد خندید: «اوه، چرا. یه روز رفته بودم موشی چیزی شکار کنم که دیدم داره تو خیابون قدم می‌زنه. به خدا دیوونه‌ست؛ الکی بهم گیر داد و حمله کرد. منم نامردی نکردم و یه خط خوشگل روی صورتش انداختم. اونجا بود که دیدم یه گربه خانم خوشگل داره با تحسین به من نگاه می‌کنه و الان همون گربه خانوم، یعنی شب عزیزم، همسر بنده‌ست و سه تا هم بچه داریم.»

نقره‌ای میو کرد: «ببخشید رعد، ولی چرا اینا رو برای من تعریف کردی؟»
رعد گفت: «دوست داشتم بهت بگم که داستان زندگی من، داستانی بود که خودم، با پنجه‌های خودم نوشتمش. می‌خواستم بهت بگم که تو هم میتونی داستان خودت رو بنویسی. فقط باید تصمیم بگیری که شخصیت خوب داستان باشی یا بد؛ قهرمان باشی یا پلید. انتخاب با خودته.»

نقره‌ای گفت: «ممنونم. راستی یه سؤال …» صدایش را پایین آورد. «تو پیشگویی چیزی هستی؟»
رعد آهسته پرسید: «یه جورایی. چطور مگه؟»

نقره‌ای شرمنده میو کرد: «هیچی. همین طوری پرسیدم.»
رعد، ناگهان منظور نقره‌ای را فهمید و طوری با صدای بلند خندید که شب و بچه‌ها از اتاق کناری سرک کشیدند که ببینند چه اتفاقی افتاده: «آهان. به خاطر اون می‌گی. حالا منظورت رو فهمیدم.»

نقره‌ای که معذب شده بود، میو کرد: «ببخش فضولی کردم.»
ـ اشکالی نداره.

نقره‌ای بلند شد و میو کرد: «خب، من باید برم دنبال کارامل. لابد تا الان از دست خاکستری دیوونه شده. گربه‌ی خوبیه؛ اما یه کم رو مخه. به هر حال خورشید هم داره غروب می‌کنه. خوب نیست شب، تنها توی خیابون، ول بچرخه.»

شب با شنیدن اسمش، سرش را از اتاق بیرون آورد و وقتی فهمید کسی با او کاری ندارد، میو کرد: «خوش اومدی. موفق باشی قهرمان!»
رعد هم میو کرد: «هر وقت کاری داشتی بیا اینجا. به سلامت.»

نقره‌ای خداحافظی کرد و به راه افتاد.

ادامه دارد …

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=20422
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 422 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.