تاریخ : شنبه, ۳۱ شهریور , ۱۴۰۳ Saturday, 21 September , 2024
1
رمان نوجوان

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش بیست و هشتم

  • کد خبر : 20263
  • 21 تیر 1402 - 13:12
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش بیست و هشتم
در قسمت قبل خواندیم نقره‌ای دوباره با گربه گندهه درگیر شد و کارامل برای کمک به او، گربه‌ای را فرا خواند. بدون اینکه بداند او بوران، یعنی پدر آن دو است. در ادامه چه اتفاقی خواهد افتاد؟

«صبح من» با رمان نوجوان: بوران، بچه‌هایش را به داخل خانه دعوت کرد. بعد پرسید: «خب، چی کار می‌کنید؟ کجا زندگی می‌کنید؟ وضعتون خوبه؟»

نقره‌ای و کارامل نگاهی رد و بدل کردند و کارامل میو کرد: «کار خاصی نمی‌کنیم. گربه‌ی خونگی هستیم و توی یه خونه همین دور و برا زندگی می‌کنیم.»
بوران با کنجکاوی میو کرد: «شما چطور همدیگه رو پیدا کردین؟»

نقره‌ای ماجرا را برای پدرشان تعریف کرد. بوران با اشتیاق گوش می‌داد و بعد گفت: «چه آشنایی عجیبی! یعنی الان شما دو تا همسایه هستین؟»
نقره‌ای با سر تأیید کرد و بعد پرسید: «راستی شما از کجا فهمیدید که ما بچه‌های شما هستیم؟»

بوران لبخندی زد و گفت: «به خاطر خواهرت بود.» و ماجرا را برای نقره‌ای تعریف کرد.
ـ «این طوری شد که شما الان اینجایین.»

کارامل پرید وسط بحث و میو کرد: «بابا، راستی نمی‌دونی. نقره‌ای الان یه پا قهرمانه!» و با افتخار به برادرش نگاه کرد.
نقره‌ای سرخ شد و میو کرد: « نه بابا، دیگه اون جوری که تو می‌گی نیست.»

بوران نگاهی به نقره‌ای انداخت و با لحنی که زیاد هم کنجکاوانه نبود، پرسید: «جدی؟!»
کارامل ماجرای هر دو رویارویی نقره‌ای و گربه گندهه را برای پدر تعریف کرد.

نقره‌ای بیشتر سرخ شد و میو کرد: «کاری نکردم. انجام وظیفه بود.»

بوران میو کرد: «پسرم، نباید از این کارهات خجالت بکشی. واقعاً شجاعانه بودن. من بهت خیلی افتخار می‌کنم … راستی، هوا داره تاریک میشه. شما دو تا نمی‌خواین برین خونه؟»

کارامل گفت: «اصلاً حواسم به گذشت زمان نبود. خب، نقره‌ای پاشو بریم خونه. بابا، از آشنایی با شما خیلی خوشحال شدیم.»

نقره‌ای هم بلند شد و میو کرد: «بله. اگر کاری داشتیم، بهتون سر می‌زنیم. خداحافظ.»

بوران با آن دو خداحافظی کرد و دو گربه به راه افتادند. در راه خانه، کارامل از نقره‌ای پرسید: «یه سوال بپرسم؟»
ـ «راحت باش. بپرس.»
ـ «تو از کجا می‌دونستی اسم بابای ما بورانه؟»

نقره‌ای به جای دیگری نگاه کرد و میو کرد: «همین جوری. حدس زدم.»
کارامل نگاهش کرد: «هنوزم مشکوکی. راست بگو. من تو رو مثل کف پنجه‌م می‌شناسم.»

ـ «اِم … خب … وقتی اسم بابا رو آورد، ترس توی نگاهش بود. گفتم اگه بگم من پسر اونم، از من بیشتر بترسه. توی اون خوابی که دیدم هم اسمش رو فهمیدم.»
ـ «خب چرا برای من توی نامه ننوشتی؟»
ـ «یادم رفت دیگه. ببخشید.»

وقتی کارامل دیگر چیزی نپرسید، نقره‌ای نفس راحتی کشید. این دختر، چقدر کنجکاو بود!
نقره‌ای در دلش میو کرد: «شاید هنوز هم نه تو نه من، خودم رو نشناختیم!»

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز می‌باشد.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=20263
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری «صبح من»
  • 442 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.