تاریخ : شنبه, ۳۱ شهریور , ۱۴۰۳ Saturday, 21 September , 2024
4
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش بیست و هفتم

  • کد خبر : 20166
  • 20 تیر 1402 - 12:43
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش بیست و هفتم
در قسمت قبل خواندیم نقره‌ای و کارامل بعد از چند روز دلتنگی، دوباره به کنار هم برگشتند. آن دو تصمیم گرفتند به دنبال پدرشان بروند. اما چرخش روزگار نمی‌گذارد آن دو به شیوه‌ای که انتظارش را داشتند، پدرشان را پیدا کنند و اینک ادامه‌ی ماجرا... .

«صبح من» با رمان نوجوان: نقره‌ای زیر لب به کارامل میو کرد: «برو توی خونه. نمی‌خوام آسیبی ببینی. خطرناکه.»
کارامل با سر تأیید کرد و از روی پرچین، داخل خانه پرید. نمی‌توانست پنجه روی پنجه بگذارد و ببیند که برادرش تک و تنها میان آن همه گربه‌ی بد ذات می‌جنگد. به قدرت نقره‌ای شک نداشت ولی به این نتیجه رسید که بهتر است برود و کمک بیاورد.

به خانه نزدیک شد و صدا کرد: «گربه‌ای توی این خونه هست؟ من به کمک نیاز دارم.»
گربه‌ای از داخل جواب داد: «بله. الان میام. یه دقیقه صبر کن.» و از در خانه بیرون آمد.

کارامل با دیدن او نفسش را در سینه حبس کرد. این گربه ابهتی افسانه‌ای داشت. مثل همه‌ی گربه‌های با ابهت دیگری که در تلویزیون دیده بود یا در داستان‌ها شنیده بود. خز سفیدش می‌درخشید و چشمان لاجوردی رنگش، مهربان بودند. پرسید: «کاری داشتی؟»

کارامل، به خودش آمد و میو کرد: «بله. برادرم، نقره‌ای، اون بیرون با گربه گندهه ـ می‌شناسیدش دیگه ـ درگیر شده. می‌ترسم آسیب ببینه. لطفاً …»
گربه حرفش را قطع کرد: «صبر کن ببینم. گفتی اسم برادرت نقره‌ایه؟»

ـ «بله آقا. خواهش می‌کنم ….»
گربه دوباره حرفش را برید: «تو هم باید کارامل باشی. این طور نیست؟»
ـ «شما از کجا اسم من رو می‌دونین؟»
ـ «چون تو دختر منی!»

کارامل پلک زد: «ببخشید، چی گفتید؟»
ـ «گفتم تو و نقره‌ای بچه‌های من هستید. من بوران هستم. پدر شما دو تا!»

کارامل هنوز از شوک بیرون نیامده بود که بوران، میو کرد: «گفتی نقره‌ای در خطره؟ با گربه گندهه درگیر شده؟ بدو بریم.»

بوران مثل یوزپلنگ دوید و کارامل شوکه شده هم دنبالش می‌دوید. تا سر کوچه دویدند. از قرار معلوم، نقره‌ای دعوا را به سر کوچه منتقل کرده بود تا کارامل بیشتر در امان باشد.

زمانی که رسیدند، نقره‌ای و گربه گندهه تازه مراسم کری‌خوانی را تمام کرده و داشتند برای نبرد، آماده می‌شدند. وقتی بوران رسید، ایستاد و برای جلب توجه، با صدای بلندی؛ گلویش را صاف کرد.
همه به طرف او برگشتند. نقره‌ای چشمانش تا حد امکان گرد شده بود. گربه گندهه نفسش بند آمده بود و تِتِه پِتِه‌کنان پرسید: «تو … تو … اینجا چی کار می‌کنی؟»

بوران، میو کرد: «محض اطلاعت، اون پسر منه و من اجازه نمی‌دم حتی یه تار خزش رو کوتاه کنی!»
گربه گندهه گفت: «جِجِجِجِجِدی؟ اون گفت پسر توئه وَوَوَوَوَلی من باور نکردم. … خب … من دیگه می‌رم. از هم‌صحبتی با شما دو نفر لذت بردم؛ مخصوصاً شما … جناب آقای نقره‌ای!» دمش را روی کولش ذاشت و با نوچه‌هایش در رفت.

نقره‌ای با دهان باز، فرار گربه گندهه را تماشا کرد و بعد نگاهش به طرف بوران برگشت. بوران واقعی، از بوران درون خواب نقره‌ای خیلی بیشتر با ابهت بود! بالاخره پرسید: «پس شما … شما … پدر ما هستین؟»
بوران میو کرد: «بله.»

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز می‌باشد.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=20166
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری «صبح من»
  • 380 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.