رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش بیست و ششم

«صبح من» با رمان نوجوان: کارامل عقب رفت و گفت: «خیلی وقت بود ندیده بودمت. دلم برات تنگ شده بود. بذار اونقدر نگات کنم که تمام دلتنگیم جبران بشه.»بعد با تعجب میو کرد: «خیلی سالم به نظر میای. دفعه‌ی قبل که دیدمت، حالت خیلی بد بود. جِفری می‌گفت دو هفته طول می‌کشه تا خوب بشی.» … ادامه خواندن رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش بیست و ششم